دیوار کاربران


maryamsh
maryamsh
۱۳۹۲/۰۶/۲۳

جاذبه خاک به ماندن می خواند... و آن عهد باطنی به رفتن...

عقل به ماندن می خواند... و عشق به رفتن ...

و این دو را خدا آفریده است تا وجود انسان در حیرت

و آوارگی میان عقل و عشق معنا شود.

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۶/۲۳

و طوفان اتفاق افتاد
کشتی ماند و اقیانوس، در شب تاریک وبیم موج
و کشتی بان بی فانوس
یکی می گفت: این دریا ... یکی می گفت: بیهوده است ...
یکی فریاد زد خشکی ... یکی آرام گفت: افسوس
و اما پشت دریاها یقین شهری است رویایی
اگر رفتند با رویا،اگر ماندند در کابوس
خدا با ماست این را ناخدا می گفت پی در پی
اگر چه سخت در مانده ، اگر چه همچنان مایوس
کبوتر نه ، کلاغی نه ، و حتی برگی از زیتون
همه مردند بی احساس، همه مردند نا محسوس
هوائی شاعرانه، شر شر باران
و کشتی خفته بود آرام
در اعماق اقیانوس

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۶/۲۳

کفش من خسته نشو مقصد همین دورو براس
کفش من غصه نخور خدا همیشه اون بالاس
کفش من خاکی شدی خوب میدونم ، مثل دلم
خسته و داغونو پارس ، آخه از کدوم بگم ؟
عمریه همنفسه هر چی سواره بی کسه
خودشو گول میزنه که شاید اون روز برسه
روزی که دنیا فقط پر از خوبی باشه و بس
روزی که کنده بشن از تو دلامون خارو خس
آره سراب نیست دلکم ، وجود داره چنین روزی
ولی تا رسیدنش باید همینجور بسوزی
کفش من ، هیچکسی ارزش تو رو نفهمیده
آخه هیچکس پاهاش از سنگریزه ها نرنجیده
کفش من باهام بمون حالا که اینجا بی کسم
لا اقل بمون باهام تا آخر این نفسم
کفش من قول بده تا وقتی که همراه منی
خودت و نذاری هیچوقت رو دل هیچ آدمی

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۶/۲۳

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.

maryamsh
maryamsh
۱۳۹۲/۰۶/۲۳

زندگی ، هر چه را که بخواهی همان را به تو می دهد
چشمانت را باز کن
دلت را بیدار کن
رویاهایت را صدا کن

maryamsh
maryamsh
۱۳۹۲/۰۶/۲۳

هر نگهت ز روشنی
کار ستــــاره میکند
هر که دوباره بیندت
عمر دوباره میکند

خشم تو گویدم:برو
چشم تو گویدم:بیا
ناز تو ،وعده میدهد
خنده ،اشاره میکند

روز مرا خیـــال تــو
رنـگ وصـال میـزند
شـام مرا فراق تو
غرق ستـــاره میکند

maryamsh
maryamsh
۱۳۹۲/۰۶/۲۳

کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی... باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

خورخه لوئیس بورخس

maryamsh
maryamsh
۱۳۹۲/۰۶/۲۳

چشمهایت را ببند ،

در دلت با خدا سخن بگو ،

به همان زبان ساده ی خودت سخن بگو ؛

هرچه میخواهی بگو ، او میشنود . . .

شاید بخواهی تورا ببخشد ،

یا آرزویی داری ،

شاید دعایی برای یک عزیز و یا شکرش ،

بــگو میشنود . . .

این لحظه ی زیبا را برای خودت تکرار کن ؛

پــرواز دلـت را حـس خواهـی کـرد . . .

maryamsh
maryamsh
۱۳۹۲/۰۶/۲۳

تورا دختر خانوم می‌نامند .

مضمونی که جذابیتش نفس‌گیر است…

دنیای دخترانه تو نه با شمع و عروسک معنا پیدا می‌کند
...
و نه با اشک و افسون.

اما تمام این‌ها را هم در برمی‌گیرد…

تو نه ضعیفی و نه ناتوان،

چرا که خداوند تو را بدون خشونت و زورِ بازو می‌پسندد.

اشک ریختن قدرت تو نیست، قدرت روح توست

maryamsh
maryamsh
۱۳۹۲/۰۶/۲۳

این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد.