بلاگ كاربران
همیشه
ما بودیم و اندازه ی اقیانوسی احساس
شک،
ترس،
احساس...
ترس،
شک.
جالب نیست که آن زمان ولی، آرامشی بود؟؟
چرا قاعده ی بازی عوض شد؟
حالا
من هستم و اندازه ی اقیانوسی احساس
درد،
درد،
درد.
میخواهم چشم هایم را ببندم...هنوز هم کمی باز مانده اند!
از پشت پلک های نیمه بسته ام حرکت و بازی نورها و سایه ها را میبینم.
باران میبارد و من میلرزم ولی باز هم بدون چتر زیر باران میروم.
بعضی خاطره ها را باید زنده نگه داشت تا بتوانی نمیری!
مهم نیست... هیچ وقت هم نبوده.
قضیه اینجاست که، آدما این روزا خیلی ساده میگذرند...
فرقی هم ندارد از چه، می گذرند.
اصلا مدلشان اینطوری شده...!
پلک هایم را محکم روی هم فشار میدهم. دیگر نمیخواهم ببینم.
بس است.
به نظرت، خدا هم دیگر چشم هایش را بسته؟
باران شدید تر میشود ولی من هنوز اینجایم.
بی حسی چقدر باید قشنگ باشد که همه آن را انتخاب کرده اند برای دیفالتشان!!!
از درون فریاد میزنم
"مرا ببین"
"مرا ببین"
"مرا ببین"
دیگر نمیدانم با چه چیزی یا چه کسی صحبت میکنم،
دیگر عادت شده...
التماس عادت شده...
صحبت کردن و التماس نمودن به امیرساکت، عزت هست!!!
اوست که میراننده و زداینده همه سردرگمی ها و سرگیجه هاست...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
_______
لایک
دارای روحی ظریف و کنجکاو
به به
سپاااس
Emma
Koli gol baraye to o bloget
لایک