بلاگ كاربران


در باران راه میرفتم...

چهره ای مبهم نگاهم را جلب کرد

هر چ نگاه میکردم آشناتر بنظر می امد...

باهر قدم دلم بیشتر میلرزید...

دست در دست دختری بود ک حتی تصورش انسان را ب جنون میکشاند..

واااااااااااای خدای من ...

اون سایه ی مبهم عشق من بود ....

 دست در دست بادوست چند ساله ام.....

بغض گلویم را گرفت....

اشک در چشمانم حلقه زذ....

نه صدای حرف زدن داشتم نه چشمی برای دیدن...

تمام دردهای عالم روی شانه ام نشست....

 زانوهایم خم شد بر روی زمین خیس نشستم....

تمام خاطراتم با او زنده شد....

روزهای خوب روزهای بد از جلوی چشمانم گذشت....

رفتنش را دیدم....

 اما فرصتی نبود برای پس گرفتنه دلم....!

 

 این دلنوشته ی من

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


saeidmax
ارسال پاسخ

like +5