بلاگ كاربران


سلام دوستات میخوام براتون از یه سرنوشتی بگم که نهایتش به شادی تموم میشه.

اسمش علی بود در سال 1357 در حالی که اختشاشاتو سردرگمی در مملکت بود به دنیا اومد تو یک خانواده مذهبی و مومن ولی با عقاید پوچ قدیمی پدرش نظامی بود چشم که وا کرد مدر همیشه تو منطقه بود و گاه گاهی برای دیدن خانوادش میومد اومد که چند سالی از زندگیش بگذره جنگ بود جنگی که کل جوونها رو به کام خودش میکشید بمبارانهای هوایی موشکهای سرگردون خدا نیاره اون روزها رو که هرکی دیده درک میکنه که چه روزایی بود مردم همه در تلاتم بودن عده ای به مناطقی میرفتن که بمبارانش کم بود تا امنیتی برا خونوادشون فراهم کنن علی با خانوادش تو شهرستان ارومیه زندگی میکرد پدر که در جبهه بود مجبورا خونوادش رو به یکی از دهات اطراف برد تا یه امنیت تقریبی واسه خونوادش فراهم کنه ولی باز وقتی هواپیماهای عراقی از بالا سرشون میگذشت لرزه ای از وحشت به تنشون مینداخت سالهای سختی بود با هر چی بدبختی بود چند سالی گذشت تا جنگ تموم شد  سالهای سختی بودن کمبود مالی به جون خونواده افتاده بچه ها یکی یکی بزرگ میشن و هزینه ها بال میره علی داره درس میخونه ولی مشکل مالی دردسر ساخته مجبوره بره کار کنه کلاس دوم راهنمایی میره صبحها میره کلاس بعد از ظهرها که بر میگرده تو یه جایی که تولید پله های سیمانی و کاشی و درب چاه  میکردن شروع به کار کردن میکنه برا اینکه پیش دوستای پولدارش کم نیاره مشکلات رو با هر جی سختی که بود پشت سر میذاره میرسه به زمان شرکت در کنکور علی همون بار اول تو لارستان رشته عمران_عمران رشته کارشناسی مهندسی عمران قبول میشه ولی باز مشکلات مالی خونواده مانع میشه که بره دانشگاه مشکلات خانواده از یه طرف مشکل اون با دامادشونم از یه طرف کل سیستم عصبیش رو بهم زده خواهرش با یه مرد که 17 سال باهش تفاوت داشته ازدواج کرده هروز کتک کاری و اختلاف که به خونواده اونا هم وارد میشه مجبورا با دامادشون درگیر میشه پدرش از اونجایی که خونواده مومن و مذهبی بودن واسه اینکه دخترش طلاق نگیره هرجور به دامادشون خدمت میکنه پول بازنشتگی کمک به ساخت خونه و و و و و خلاصه تو چند بار درگیری اونا ضربه باز به علی زده میشه پدرش ازش میخواد که واسه کار به یه جای دیگه بره علی با مادر بزرگش که در حقیقت حکم مادر رو بهش داشت  به تبریز میرن 18 سال داشت که مادر بزرگش به رحمت خدا میره علی که تنها پسر ود تو تبریز تنهاست دختر عمویی داره که سه سال ازش بزرگتره خونواده عقاید خاصی دارن دختره تو خونه مونده و کسی نیست که بگیرتش ضربه به علی زده میشه خونواده مجبورش میکنن که با اون ازدواج کنه در حالی که هیچ علاقه ای بهش نداره دردسر پشت دردسر روزهای سخت تا اونجایی که میتونه خودش رو با جیزای دیگه مشغول میکنه که مشکلاتش رو فراموش کنه هر روز بگو مگو های تازه مادر خانومش که یه زن جادوگر و بی حیاییه هروز به زندگی اون بیشتر آسیب میزنه دعاهای کاغذی و ریختنی تو غذا هر روز هر روز زندگی بد بدتر علی یه دختر داره و به خاطر اون مجبوره با زندگی بسازه و دم نزنه الن 15 سال از ندگیش میگذره و اون همچنان داره میسازه و دم نمیزنه برادر خانوما هر کدوم به یه نحوی از اون سوءاستفاده میکنن هر روز زجر بیشتر در خالی که هیچ علاقه ای به زندگی نداره و چند باری سعی میکنه خودش رو بکشه تا از این زندگی ویرون خلاصی پیدا کنه  ولی موفق نمیشه و شایدم صلاح نبوده و اون دوباره به همون زندگی بر میگرده حالا 35 سالشه و اون پیره پیر شده موها سفید موهای ینه سفید از هر نظری به هم ریخته خودش رو با اینترنت و وب گردی خوش کرده با کی برخورد میکنه که دلش رو میلرزونه یکی که زندگیش هم رنگ خودشه و اونم مشکلاته زیادی که  دست کمی از زندگی علی نداره داشته  اون بدون این که بخواد میره تو ل علی حالا علی امید داره یکی رو اره که خاطرش شاده تنهایی تموم شده اون عشق رو که تو این فاصله حتی یه ارم تجربه نکرده بود حس میکنه دلش پیشه کسی گرو مونده کسی که شده تموم زندگیش کسی که شادی رو بهش داده و اون رو تا حد جنون برده که دیوونه ار دوسش داره هر شب که میخواد بخوابه فقط تو ذهنش اونو داره و هر ورز که میخواد بیدار شه اون رو به خاطر میاره شاداب تر از هر لحظه زندکیش امیدوار تر از هر آن.

عشق امید به همه میده کاش بشه همیشه شاد زندگی کرد.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


Toska
ارسال پاسخ

مرسی داداشم عالی بود=D>

alim57
ارسال پاسخ

صبر کردن گاهی معجزه میکند
تنهاییهایتان را پیش فروش نکنید
فصلش که برسد به قیمت میخرند!!!!!!!!

sahell2022
ارسال پاسخ

مرسییییییییییییییییییی