بلاگ كاربران


 
من حالا درک کردم که چقدر سخته وقتی میگند جدا بشیم...!
درحالی که هنوزم دوستت دارم
دیگه نمیتونم لبهاتو ببوسم
واست مثل یه غریبه میشم
خودتم خوب میدونی که هردوی ما خوب نیستیم
وقتی که داره جدایی بینمون میفته
ما فقط به یه ذره تنهایی نیاز داشتیم
که بتونیم بازم با هم باشیم
دستامون دیگه همدیگرو لمس نمیکنن
چشمامون دیگه همدیگرو نمیبینن


ما دوباره خورد میشیم و درحالی همه ی قول و قرارامون فراموش شده
ما توانایی اینو نداریم درحالی که عاشق همیم
همدیگرو ترک کنیم
نمیتونیم در مقابل بوسه ی عشق مقاومت کنیم
ما نمیتونیم در برابر این همه عشق و علاقه به این اندازه مقاومت کنیم.
اینجا یه بار دیگه روبه روت ایستادم
که واسه آخرین بار ازت بپرسم
قصه ی ما تموم شد؟
این چه نوع پایانیه؟
عشق ما یه حقیقت نبود؟که درمقابل موانع بایستیمو مبارزه کنیم؟؟
نمیتونم از این همه عشق دست بکشم
نمیتونم بعد از جدایی آسون به زندگیم ادامه بدم
نمیتونم از اون چشمها دست بکشم
میدونم هردومون به یه اندازه داغونیم..!
نه قصه ی ما به این آسونی هرگز تموم نمیشه....!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


separgham
ارسال پاسخ

مرسی

mahdi12
ارسال پاسخ

میسی عزیزم
یکم دلگیر بود

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ