دیوار کاربران


arashfx2000
arashfx2000
۱۳۹۳/۰۴/۲۹

مگر خودت نگفتی خداحافظ؟
پس چرا وقتی گفتم"به سلامت" نگاهت تلخ شد؟
برو به سلامت
دیگر هم سراغم را نگیر!
خسته تر از آنم که بر سر راهت بنشینم
و دلیل رفتنت را جویاشوم...
.
.
.
تقدیم به R
..
.
.دو بلاگ جدید زدم حتما بیا
http://www.hamkhone.ir/member/8158/blog/view/133094--/
من ایرانی نیستم
************************************************
http://www.hamkhone.ir/member/8158/blog/view/132944/
karigar2
**************************************************
.
.
.
.
.
.
.منم اوارگی کرماشان
کاریگر

mahdi12
mahdi12
۱۳۹۳/۰۴/۲۷

در بیارم ببینی؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تا حالا در ندیدی؟
خونتون در نداره؟
تو غار زندگی میکنی؟
اصلا خونوادت میدونه اینقدر منحرفی؟
در ندیده منحرف...
مایه ننگ جمهوری اسلامی ایران

ehsanaaa
ehsanaaa
۱۳۹۳/۰۴/۲۶

ماشین لباسشویی ما بتازگی پیشرفت خوبی داشته; بجز رنگ امیزی لباس های سفید; رفته تو کار ابروباد کردن لباسا!!! امروز تیشرتم رو با رنگ جدید وطراحی کلاسیک تحویلم داد. خیلی هم بم اومده!!!

Omiiiid
Omiiiid
۱۳۹۳/۰۴/۲۶

118


๓คh๓໐໐໓
๓คh๓໐໐໓
۱۳۹۳/۰۴/۲۴

روزی دلت برایم تنگ می‌شود...

روزی که نشسته‌ ای توی اتاقت و مضراب های توی دستت را روی ِ سازت می رقصانی.

صدای ِ باران که می‌آید، دست از سازت می کشی، می‌ روی کنار پنجره اتاقت.

هوای ِ آشنایی ست این هوا!

به خودت که می آیی حس می کنی دلت الکی تنگ شده!

یاد ِ من می‌افتی، یاد ِ گذشته‌ ای که قرار بود تا آینده امتداد یابد، که نشد...

دست هایت را زیر بغل می زنی، شانه بالا می اندازی و می گویی...

شاید هم هیچ نمی گویی... نمی‌دانم!

کاپشنت را برمی داری، همان که در یک روز بارانی روی شانه های من انداختی تا کمتر بلرزم.

از خانه بیرون می زنی

پیاده روهای ِ خیس را قدم میزنی و قدم میزنی...

بی من اما...

می روی...

آنقدر می روی تا باران بند بیاید

و اثری از خیسی ِ اشک های ِ آسمان، بر سنگ فرش هیچ پیاده رویی نباشد...

ehsanaaa
ehsanaaa
۱۳۹۳/۰۴/۲۴

آرمین 2afm اعلام کرد دیگه هیچ آهنگی نمیخونه

چون از وقتی تن تاک خریده مشکلش با دخترا حل شده !

0Arta
0Arta
۱۳۹۳/۰۴/۲۴

حاضرم قسم بخورم
حضرت نوح خیلی بیشتر از ۱ جفت خر سوار کشتیش کرد...!!!

+5

mahrad
mahrad
۱۳۹۳/۰۴/۲۳

بد شده ایم !

از وقتی شروع کردیم به قربانت بروم های تایپی

به دوستت دارم های اس ام اسی

به عاشقتم های فیس بوکی ، وایبری ، ویچتی ، لاینی

بد شده ایم !

از وقتی هر کدام از کانتکت لیستمان چیزی فرستاد و " قلب های سرخ " را روانه ی تکست کردیم و عشقم و عزیزم و گلم صدایش کردیم

فرقی هم نمیکرد ، كه باشد

دیگر کلمات دم دستی ترین ترفندمان شد

کلماتی که مقدسند ، که معجزه میکنند ! افتادند زیر دست و پا

فرقی برایمان نکرد که چه کسی باشد ، از چه جنسی باشد

فقط اینکه باشد و دمی بگذرد برایمان کفایت کرد

بد شده ایم !

از وقتی لبخند زدیم و بوسیدیم و نوازش کردیم

و آنسوی ماجرا پیچیدیم و پیچاندیم

و به زرنگی خودمان آفرین گفتیم

حال خیلی هامان خوب نیست

این روزها عادت کردیم مرگ خیلی چیزها را جشن بگیریم

دردناک است حال و روزمان

دردمان درمان دارد !

کمی صداقت

کمی شهامت

فقط همین . . .

mahrad
mahrad
۱۳۹۳/۰۴/۲۲

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.

قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟


خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل می‌بافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.

اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.

ALi_213
ALi_213
۱۳۹۳/۰۴/۲۲

به سرمربی آلمان گفتند شما که شیش تا به برزیل زده بودید چرا دلتون براش نسوخت و گل هفتم رو بهش زدزید؟؟؟!!
گفتش به خدا دلمون سوخته بود اما چی کار کنیم شیش تایی کردن فقط کار پرسپولیسه! !!!!