شب شد.
دلها به فردا امیدوار شد.
چشم ها پر از خواب شد.
اما خواب به چشم کسی نیامد.
این است قصه هر شب ما...
پدرم میگفت:
زندگی سر بالایی دارد.
مادرم میگفت:
زندگی سرازیری دارد.
اما من میگویم:
زندگی هر چه که هست،
جریان دارد.
می گویم:
تا خدا هست و خدایی میکند،
امید هست، فردا روشن است
میگویم:
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش...
عکس روی تو بر نگین افتاد
حلقه بشکست و در زمین افتاد
شد جهان همچو حلقه ای برمن
تا که چشمم بر آن نگین افتاد
بله اي خدا خودت هواي مارو داشته باش
مرسي از شما