دیوار کاربران


sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۲۹

ای زندگی مرد نبردت منم…محکمتر بزن به من آن تازیانه را

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۲۹

چوپانم… از دیاری دوردست کوله ام از گل یاس ودرونش باران … گوسفندم زیباست غرق در شادی و شور ثروتم همین وبس ودگر هیچ و هیچ…

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۲۹

تو رو در جامه ای از رویا دیده بودم.
در صبحی نه آنقدر دور که از یاد برده باشمش و نه آنقدر نزدیک که عطر خاطره را جا گذاشته باشد روی درگاه پنجره!
تو را در قله ای از لاجورد دیده بودم
در غروبی که آسمان ابری بود و نمیدانستم آمده ای تا بمانی یا قصد رفتن داری
تو را در پیراهنی از گردباد دیده بودم
پریشان از آنچه بین ما گذشت…
قصه ای که به پایان نرسید و خوابی که هرگز تعبیر نشد!
من مانده بودم کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را!!؟
تو دور میشدی و شال بی تاب من در دست نسیم می رقصید
تو دور می شدی و من تمام اندوهم را در شولایی از خستگی پیچیده بودم و به آسمان نگاه می کردم.. باید از اول ،این قصه را می دانستم که یک شب ، باد، ما را خواهد برد!

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۲۹

نمیدانم چرا باران نمی بارد من مثل گذشته دوستت دارم …
بودن تو مثل باران است حتی وقتی سعی میکنم دوستت نداشته باشم.!
زندگی خوب و مهربان است تو هم مثل زندگی می مانی.
من میدانم زمانه مقصر است من مثل قدیمها مثل شعر آچین و واچین دوستت دارم. پس پایت را از زندگی من نچین…
من مثل بازی های کودکی هنوز عاشق باختن و بردنم.
هنوز بوی پرتقال من از برای من ، انتظار دوستت دارم بده به من مثل شعرهای کودکی ست.
مثل باران که جرجر می بارید، مثل خودم دوستت دارم.
نمیدانم چرا باران نمیبارد دلم شور میزند حتما تو داری درباره ی من بی رحمانه فکر میکنی!
یادت می آورم قضاوت شبیه چشم نگذاشتن در بازی قایم باشک است.
چشم بگذار ،
درست بازی کن ،
ای کاش باران ببارد به اندازه ی دریا تا تو یاد من بیفتی…!

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۲۹

من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه می ترسم!
سلام رادوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

“مرحوم حسین پناهی”

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۲۹

اولین بار که همدیگر رو دیدیم آنقدر زیبا و جذاب بود که من حتی لحظه ای به خودم فرصت ندادم که شیشه ی عینک غبار گرفته ام را پاک کنم چرا که در ان صورت برای چند ثانیه از دیدنش محروم می شدم.اما همینک از آخرین دیدار صمیمانه ما چندین سال می گذرداو یک پرستوی مهاجر بود
اومده بود و کنج دیوار خونه ی دل من نشسته بود

اومده بود تا قشنگی سرزمین های رویایی را که دیده بود برام تعریف کنه
اومده بود تا منو به خونه دل خودش ببره
اما من چه کردم؟
من کودکی بودم که زیبایی پرستو مدهوشش کرده بود
پرستو را می خواستم و به این فکر نمی کردم که خواسته ی اون چیه
با خودخواهی تمام برای خودم نگهش داشتم
از باز های شکاری و عقاب ها برایش گفتم تا هراس به او اجازه رفتن ندهد
و بزرگ ترین اشتباه من همین بود پرستو کوچولو
من فراموش کردم که پرنده ی مهاجر باید پرواز کند و آزادانه به سرزمین های گرم سیری برود
من خواستم که او را در سرزمین سردسیری خود نگاه دارم چون پرواز کردن نیاموخته بودم و رسم پرواز نمی دانستم
حال آموختم که :”تا کبوتر هست پرواز باید کرد”.و حالا من حاضرم که به سرزمین او پرواز کنم
یک درس بزرگ یاد گرفتم:اگه پرواز بلد نیستی هیچ وقت عاشق یک پرستو نشو چرا که پرستو زیبایی خود را در پرواز نشان میدهد, جاییکه تو هیچ وقت حضور نداریپرستو در آسمونه که عشق شو نشون میده نه تو یه قفس حتی یه قفس که از طلا ساخته شده باشه

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۲۸

کنارم که هستی
خیابان ها از ماهیت می افتند
رسیدنی در کار نیست
شانه به شانه مقصدم قدم میزنم %%-

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۲۸

بار خدایا !

با وجود مهربان و گرمت ،
تار و پود فرسوده‌ی وجودم را از بین ببر ؛

با وجود نورانی خویش ،
پرده پرده‌ی تاریکی‌ام را نابود کن ؛

از تو می‌خواهم بر‌فراز دریای وجودت ،
افکار شناور مرا به اهتزاز در‌آوری ؛

از تو می‌خواهم در حجم تاریکی و هجوم غربت امشب ،
در سردی وجودم ،
مرا حامی باشی …

آمین یا رب العالمین …

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۲۸

خدایا …

در آوای سنگین سکوت امشب ،
در دست افشانی رویا در ظرافت یک متن ،
در راز ناشناخته‌ی زیستن ؛
تو را عاشقانه می‌خواهم …

در پوچی یک توهم در اوج وصال ،
در سودای محکومانه‌ی عشقی ،
در رویای مشکوکانه‌ی وصلی ؛
تو را مجنون‌وار می‌کاوم ….

در پژواک اندیشه‌هایم ،
در سایه‌ی آرزوهایم ،
و در اوج فاصله‌ای میان کام و دل ؛
تو را می‌خواهم …

در سادگی یک غزل ،
در شور یک عشق ،
در وجد عارفانه‌ی یک نیایش ،
در تبلور یک رویا ؛
تو را می‌خواهم …

مرا در بی‌کسی امشب ،
در غربت لحظه لحظه ی تنهاییم ،
دریاب …

مرا در دریای بی‌کران زندگی ،
و در ویرانه‌های وجودی خسته ،
دریاب …

در بی‌صدا گریستن‌هایم ،
در عجزم از این غربت ،
مرا درک کن …

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۲۸

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

خدا میفرماید : بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.