دیوار کاربران


sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۱۸

کوچ کن پرنده..کوچ کن
از این دیار
که هم نفس
دلش به حال من نسوخت
تو کوچ کن
تو پر بزن
فقط به یاد من بخوان
که سهم عشق برای من فقط بغض شبونه بود
تو کوچ کن…تو پر بزن
(خودم)…

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۱۷

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما
آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۱۷

گیسوانت زیر باران، عطــر گندم‌زار… فکــرش را بکن!
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار… فکرش را بکن!
.
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سال‌ها
بوسه و گریه، شکوه لحظه‌ی دیدار… فکرش را بکن!
.
سایه‌ها در هم گــره، نور ملایـــم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار… فکرش را بکن!
.
ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــره‌ای را در تنــم پنهــان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار… فکرش را بکن!
.
خانه‌ی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر
تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار… فکرش را بکن!
.
از سمــاور دست‌هایت چای و از ایوان لبانت قند را…
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار… فکرش را بکن!
.
اضطراب زنگ، رفتم وا کنم در را، کـــه پرتم می‌کنند
سایه‌ها در تونلی باریک و سرد و تار… فکرش را بکن!
.
ناگهان دیوانه‌خانه… ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرص‌ها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن!

ƤƛƦӇƛM
ƤƛƦӇƛM
۱۳۹۳/۱۰/۱۷

✍✍مے خٌؤآهَم تَمْاَمِہ سًیْڱارْ هٌا رْا زِیْرِ تَآبٌلِوٌ سِیگَآرْ مَمْنُوْعٌ دُوٌدْ کُنَمْ …تْآ بٌآطِلِ کُنِمٌ قْآنُوْنٌے ڪِہٌ معِنْاے دَڔدِ رٌا نِمِے فَهٌمَدِ⌛
+5
ƤƛƦӇƛM

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۱۶

خــــــــــدایا…؟!
میشود امشـــــــب…؟!
همین امشــــــــب…!
کمـــــــــــی “بـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ــاران” ببارد…؟!
میخواهم …خیســـــــه باران شوم…
دانه دانه قطــــــــره های پاکش را در آغـــــــــوش بگیرم…
برایش “شعــــــــــر” بگویم…
و لطفــــــــــــــــا کمی…
“اشـــــــــــــک” بریزم…؟!
خدایـــــــــــــــــــا…؟!
من قول میدهم سرما هم نخورم…!
تو فقط به باران بگو…
لطفـــــــــــــا کمی ببارد…؟
این جـــــــــــــــــا…
یک نفــــــــــــر هست که…
دلـــــــــــش به اندازه ی تمام روز های بارانی
گــــــــــــــــــرفته….

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۱۶

در کتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سرِ هم می روند
هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند…
گریه، دل را آبیاری می کند
خنده، یعنی این که دل ها زنده است…
زندگی، ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گر چه می گویند: شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را

“قیصر امین پور”

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۱۶

بدهکاریم به یکدیگر و

تمام دوستت دارم های نگفته ای که پشت دیوار غرورمان ماندند و ما آنها را بلعیدیم که بگوییم

منطقی هستیم؛

دوباره برایت مینویسم ما حالمان خوب است ولی تو باور نکن…

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۱۶

مردم از درد نمی‌آیی به بالینم هنوز
مرگ خود می‌بینم و رویت نمی‌بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می‌گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی‌گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل به دامن می‌فشاند اشک خونینم هنوز

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیم‌گون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند
صبح‌دم خندید من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده‌لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت‌بینم هنوز

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۱۵

بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن
دلم داره پر می‌زنه واسه تو و قدم زدن

وقتی هوا بارونیه دلم برات تنگ میشه باز
نمی‌دونی تو این هوا چشات چه خوش‌رنگ میشه باز

بارون هواتو داره، رنگ چشاتو داره
قدم زدن تو بارون، با تو چه حالی داره .. دلم هواتو داره

نیستی خودت کنارم و صدات همش تو گوشمه
بارونی قشنگی که هدیه دادی رو دوشمه

بارون حواسش به توئه اونم دلش پر میزنه
بجای من با قطره‌هاش رو شیشه‌تون در میزنه

بارون هواتو داره، رنگ چشاتو داره
قدم زدن تو بارون، با تو چه حالی داره .. دلم هواتو داره

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۱۵

برای رفتن چیز زیادی لازم نیست..یک دل با یک دنیا دلتنگی کافیست….
بند های کتانی ات را ببند..برای رفتن چمدان هم نمی خواهی…همینکه اشک های اسمان بدرقه ی راهت شود کافی ست..نمیدانم چرا امشب باران میبارد؟؟؟هوای دلگیریست..ماه هم که انگار غیبش زده….
شاید رفته تا اسمان توی حال خودش باشد..!!
امشب خیابان هم به احترام باران ساکت شده..خطوط عابر پیاده پر از رد پای عابران تنهاست..
قرمز..زرد..سبز..قرمز….چراغ راهنما را میگویم!بیچاره هر وقت ادم ها را معطل شمارش معکوس خود میکند از خجالت قرمز میشودانگار خود او هم حوصله ی تحمل این ثانیه های اخر را ندارد…
میبینی؟؟همه چیز برای رفتن مهیاست….چمدان هم نمی خواهی.فقط بندهای کتانی ات محکم ببند…
باهم میرویم…