دیوار کاربران


babk
babk
۱۳۹۳/۰۴/۲۰

گاهی که دلم به اندازه تمام غروبها می گیرد
چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریه دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهارفصل دست کم یکی که بهار است

Ahmad1990
Ahmad1990
۱۳۹۳/۰۴/۲۰

به خانم ها نمیشه اعتماد کرد

http://www.hamkhone.ir/member/17147/blog/view/130798--/

_SahaR_
_SahaR_
۱۳۹۳/۰۴/۲۰

به بعضیا باس گفت:
عزیزم دردم اینه که درکت به دردم نمیرسه....


+5

Kaveh33
Kaveh33
۱۳۹۳/۰۴/۲۰

●●●●●●▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●ا

ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻫﻤﺴﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺗﯿﻢ ﻣﻠﯽ ﻭﺍﻟﯿﺒﺎﻝ :
... ﺩﺭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺗﺎﻳﻢ ﺍﻭﺕﻫﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﭼﻚ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻴﺎﻣﻜﻲ ﺍﺯ
ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ :
.
.
« ﺁﻫﺎﻱ ! ﻳﺎ ﺑﮕﻮ ﺍﻭﻥ ﻋﺠﻮﺯﻩﺍﻱ ﻛﻪ ﺗﺎﭖ ﻧﺎﺭﻧﺠﻲ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﮔﻮﺭﺷﻮ ﺍﺯ
ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮﻭﻳﺲ ﮔﻢ ﻛﻨﻪ، ﻳﺎ ﺍﮔﻪ ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺮﻱ ﺳﺮﻭﻳﺲ ﺑﺰﻧﻲ
ﻫﻤﻪ ﭼﻲ ﺑﻴﻦ ﻣﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻲﺷﻪ ))

●●●●●●▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●ا

Alfred
Alfred
۱۳۹۳/۰۴/۲۰



++++++5

babk
babk
۱۳۹۳/۰۴/۲۰

برای دردهایم نشانه می گذارم؛

تا یادم بماند؛

کجا، دست خدا را رها کردم ...!

marya1370
marya1370
۱۳۹۳/۰۴/۱۹

+5

babk
babk
۱۳۹۳/۰۴/۱۹

قصه ی ما آدم ها...

خدا گفت: چیزی بگو !
گنجشک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه ؟
گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟
گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟
گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود...

babk
babk
۱۳۹۳/۰۴/۱۹

جوانى که تازه از دانشگاه فارغ‌التحصيل شده بود در يک پارک با مرد مسنى حرف می‌زد و داشت به او توضيح می‌داد که چرا براى نسل گذشته، درک نسل جديد غيرممکن است.
جوان گفت: «شما در دنياى متفاوتى رشد کرده‌ايد. در واقع، در يک دنياى خيلى ابتدايى. اما ما امروز در دنياى تلويزيون، هواپيماى جت، سفرهاى فضايى، پياده‌روى انسان بر کره ماه، فرستادن سفينه فضايى به مريخ و .... رشد يافته‌ايم. ما انرژى هسته‌اى، ماشين‌هاى برقى و هيدروژنى، کامپيوترهايى با سرعت پردازش فوق‌العاده زياد و ... داريم.»
پيرمرد پس از آن که با حوصله تمام حرف‌هاى پسر جوان را شنيد گفت: «پسر جان، راست می‌گويى. ما وقتى که جوان بوديم اين چيزها را نداشتيم. ما آن‌ها را اختراع کرديم! حالا به من بگو شما براى نسل بعد از خودتان چکار داريد می‌کنيد؟»

0Arta
0Arta
۱۳۹۳/۰۴/۱۸

ﯾـﻪ ﻭﻗـﺘـﺎﯾﯽ ﺑـﺎﯾـﺪ " ﺑــَـــﺪ " ﺑـﺎﺷﯽ ... !!!

ﺗـﺎ ﺑـﺪﻭﻧﻦ " ﺧـﻮﺏ ﺑـﻮﺩﻥ " ﻭﻇـﯿـﻔـﻪ ﻧـﯿـﺴـﺖ ... !!!

ﻣــَــﺮﺍﻣـﻪ ! ﻣــَــﻌـﺮﻓـﺘـﻪ..+5