بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    دزدی خوب است

  • تعداد نظرات : 2
  • ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۳/۱۸
  • نمايش ها : 229

زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛ تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛ از میان شاخه های درخت نوری را دید؛ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید..‏. من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی‏؟

خورشید گفت:‏ سلام‏، اما...‏

یخ با نگرانی گفت:‏ اما چی‏؟

خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی‏‏‏؛ باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم

اگر من باشم، تو نیستی‏!‏ می میری، می فهمی‏‏؟

یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی‏!‏ چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی‏!‏‏!‏‏!‏‏

روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛ از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود و چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید، هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد. 

گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است.

 

 

( این متن از پیج بهارنارنج دزدیده شده است )

:)

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niloofaraaneh
ارسال پاسخ

ya2120110 :
ممنون-


ممنون که اومدین

ya2120110
ارسال پاسخ

ممنون-