دیوار کاربران


Royam
Royam
۱۳۹۳/۰۶/۲۸

دلم برای یک نفر تنگ است....
نه میدانم نامش چیست...
و نه میدانم چه می کند...
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم....
رنگ موهایش را نمی دانم...
لبخندش را ...
فقط میدانم که باید باشد و نیست....

maryam1352
maryam1352
۱۳۹۳/۰۶/۲۸

گـــاهی هـم بــاید خــود را به خـــَریـــت زد . . .

همیشــه "فــهمــیدن" چـــیز خــوبی نیـــست

آدمــی را از پــای در مـــی آورد. . .

یک شــب به خـــودت می آیی مــی بــینی

مــــُرده ای. . !

تنهـــا نقــــش زنـــده هـــا را بــازی مــی کنی . . .

Royam
Royam
۱۳۹۳/۰۶/۲۶

ﺩﻝ ﻣﻦ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﮐﻦ
ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ
ﮐﻢ ﺑﮑﻦ ﺍﻳﻦ ﮔﻠﻪ
ﻓﺮﻳـﺎﺩ ﺯﺩﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ ﺑﻴـﻦ ﺍﻳﻦ ﻗـﻮﻡ ﮐﻪ ﻫـﺮ ﮐـﺎﺭ ﺛﻮﺍﺑﻲﺳﺖ ﮐﺒﺎﺏ
ﺩﻝ ﺩﻟﺴﻮﺧﺘـﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﺯﺩﻥ ﻣﻤﻨـﻮﻉ ﺍﺳﺖ ...
ﺗﻴﺸﻪ ﺑﺮ ﺭﻳﺸﻪ ﻓﺮﻫـﺎﺩ ﺯﺩﻥ ﺷﻴـﺮﻳﻦ ﺍﺳـﺖ ...
ﺣـﺮﻓﻲ ﺍﺯ ﭘﻴﺸﻪ ﻓﺮﻫـﺎﺩ ﺯﺩﻥ ﻣﻤﻨـﻮﻉ ﺍﺳﺖ ...
ﺷﺎﺩﻱ ﺍﺯ ﻣﻨﻈــﺮ ﺍﻳﻦ ﻗﻮﻡ ﮔﻨﺎﻫﻲﺳﺖ ﺑﺰﺭﮒ
ﺑـﺰﻥ ﺁﻫﻨﮓ ..............
ﻭﻟﻲ ﺷـــﺎﺩ ﺯﺩﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ !!!!!!

Royam
Royam
۱۳۹۳/۰۶/۲۶

درس های زندگی

از زندگی آموختم
هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست

آموختم
از آدمها بت نسازم

آموختم
اگر به من حسادت میکنندحتما از آنها برترم

آموختم خنده بعضی ها از گریشون غمناک تره

آموختم
تلافی کردن از انرژی خودم می کاهد

آموختم
کم آوردن قسمتی از زندگیست

آموختم
هر چه می خواهد دل تنگت،نگویم ساکت باشم،کسی درک نخواهد کرد

آموختم
که گاهی وقتها هیچ واژه ای آرامت نمیکند

آموختم
به بودنها دیر عادت کنم و به نبودنها زود آدمها نبودن را بهتر بلدند

آموختم
گاهی از زیاد نزدیک شدن فراموش می شوی

آموختم
گاهی یک کلمه پتک است و تمام وجود من از شیشه

آموختم
تا با کفش کسی راه نرفتم راه رفتنش را قضاوت نکنم

آموختم
گاهی برای بودن باید محو شد

آموختم
دوست خوب پادشاه بی تاج و تختیست که بر دل حکومت میکند

آموختم
از کم بودن نترسم اگر کم باشم شاید ولم کنن ولی زیاد باشم حیفم میکنن

آموختم
فیتیله احساسات پایین بالا باشه آدمها هوا برشون میداره

آموختم
برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف میلشان عمل کنم

Royam
Royam
۱۳۹۳/۰۶/۲۶

در اطراف خانه ی من
آن کس که به دیوار فکر می کند ، آزاد است !
آن کس که به پنجره .... غمگین !
و آن کس که به جستجوی آزادی است ،
میان چار دیواری نشسته
می ایستد .... چند قدم راه می رود !
نشسته .... می ایستد
چند قدم راه می رود !
نشسته .... می ایستد .... چند قدم راه می رود !
نشسته
می ایستد .... چند قدم راه می رود !
نشسته .... می ایستد
چند قدم ....
حتی تو هم خسته شدی از این شعر
حالا چه برسد به او که .... نشسته
می ایستد ....
نه ! .... افتاد !

" گروس عبدالملکیان"