بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
درک متقابل
- تعداد نظرات : 2
- ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۱/۲۸
- نمايش ها : 361
يکي از دوستام تعريف مي کرد : با اتوبوس از يه شهر ديگه داشتم ميومدم يه بچه ء ۴-۵ ساله رو صندلي جلويي
بغل مامانش يه شکلات کاکايويي رو هي ميگرف طرف من هي ميکشيد طرف خودش.
منم جوگير شدم ايندفعه که بچه شکلاتو آورد يه گاز بزرگ زدم!
بچه يکم عصباني شد ولي مامان باباش بهش يه شکلات ديگه دادن.
خيلي احساس شعف ميکردم که همچين شيطنتي کردم.
يکم که گذشت ديدم تو شکمم داره يه اتفاقايي ميوفته.
رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشويي.
خلاصه حل شد.
يه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.
دوباره رفتم…سومين بار ديگه مسافرا چپ چپ نيگا ميکردن.
اينبار خيلي خودمو نگه داشم ديدم نه انگار نميشه رفتم راننده گفت برو بشين ببينيم توام مارو مسخره کردي …
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسيدم ببخشيد اين شکلاته چي بود؟
گفت اين بچه دچار يبوسته، ما روي شکلاتا مسهل ميماليم ميديم بچه ميخوره!!!
خلاصه خيلي تو مخمصه گير کرده بودم.
خيلي به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشيد بازم ازين شکلاتا دارين؟
گف بله و يکي داد ... رفتم پيش راننده گفتم بايد اينو بخورين.
الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنين.
خلاصه يه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام.
ده دقيقه طول نکشيد راننده ماشينو نگه داشت!!!
منم پياده شدم و خوشحال از نبوغي که به خرج دادم!
يه ربع بعد باز ماشينو نگه داشت…!
بعد منو صدا کرد جلو گفت اين چي بود دادي به خورد من؟
گفتم آقا دستم به دامنت منم همين مشکلو داشتم!
کار همين شکلاته بود! شما درکم نميکردين!
خلاصه راننده هر يه ربع نگه ميداشت منو صدا ميکرد ميگفت هي جوون! بيا بريم!
نتيجه اخلاقي : وقتي ديگران درکتون نمي کنند، يه کاري کنيد درکتون کنند.