توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
بس که سنگین است بار گریه ها بر دوش چشم
جان فریادی ندارد مردم خاموش چشم
راست می گویم:مرا با نور و ظلمت کار نیست
بسته ام بر جمله خواهش های جان آغوش چشم
تا بیاسایم در این هنجار و ناهنجارها
کرده ام یک کشتزار پنبه را در گوش چشم
روستایی تر از آن هستم که در شهر شما
با نگاه چشم مخموری شوم مدهوش چشم
من زبانی سرخ دارم با سر سبزی که هست
در چنین هنگامه زیر سایه سرپوش چشم
چشم بیدارم به راه کاروانی نیست نیست
از صدا افتاده درمن دیگر آن چاووش چشم
پلک می بندم آن سوار خسته پیدا می شود
اشک می تازد به روی شیشه منقوش چشم
میهمانی خواهم از ویران ترین دل تا شبی
میزبان او شوم در خانه مفروش چشم
محمدعلی بهمنی
نظرات دیوار ها
نخستین نظر را ایجاد نمایید !