بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    چشم

  • تعداد نظرات : 0
  • ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۹/۱۳
  • نمايش ها : 257

بس که سنگین است بار گریه ها بر دوش چشم

جان فریادی ندارد مردم خاموش چشم

راست می گویم:مرا با نور و ظلمت کار نیست

بسته ام بر جمله خواهش های جان آغوش چشم

تا بیاسایم در این هنجار و ناهنجارها

کرده ام یک کشتزار پنبه را در گوش چشم

روستایی تر از آن هستم که در شهر شما

با نگاه چشم مخموری شوم مدهوش چشم

من زبانی سرخ دارم با سر سبزی که هست

در چنین هنگامه زیر سایه سرپوش چشم

چشم بیدارم به راه کاروانی نیست نیست

از صدا افتاده درمن دیگر آن چاووش چشم

پلک می بندم آن سوار خسته پیدا می شود

اشک می تازد به روی شیشه منقوش چشم

میهمانی خواهم از ویران ترین دل تا شبی

میزبان او شوم در خانه مفروش چشم

محمدعلی بهمنی

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !