متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

دیوار کاربران


delshad6577
delshad6577
۱۳۹۵/۰۴/۲۸

زمان به من آموخت که ¦

دست دادن معنی رفاقت نیست....

بوسیدن قول ماندن نیست...

وعشق ورزیدن ضمانت تنها نشدن نیست........

shahab92
shahab92
۱۳۹۵/۰۴/۲۷

انسان های خوب همانند گلهای قالیند
نه انتظار باران را دارن
و نه دلهره ی چیده شدن.
دائمی اند.......

آرش
آرش
۱۳۹۵/۰۴/۲۱


مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۴/۱۸

وصیت کرده ام

بعد از مرگم؛ همراه من دوتا فنجان چای هم دفن کنند!! شاید صحبت های من با خدا به درازا کشید… بهرحال دلخوریها کم نیست ازبندگانش … همانهایی که بی اجازه واردشدند

خودخواهانه قضاوت کردند

بی مقدمه شکستند

وبی خداحافظی رفتند!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۴/۱۸

دل به هـــر کـــس مسپار !!! گــــرچه ، عاشــــق باشد

حکم دلداری ، فقط عشق که نیست

او بجــــز عشــق باید لایق عمق نگاهت باشد و کمی هم

بیــــــمار تا نگاه تو تسکین بدهد روحش را …

دل به هـــــر کــــس مســـــپار …!!!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۴/۱۸

نه از افسانه می ترسم نه از شیطان

نه از کفر و نه از ایمان

نه از آتش نه از حرمان

نه از فردا نه از مردن

نه از پیمانه می خوردن

خدا را می شناسم از شما بهتر

شما را از خدا بهتر

خدا از هرچه پندارم جدا باشد

خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد

نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد

که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ای وحشت نما باشد

هراس از وی ندارم من

هراسی را از این اندیشه ام در پی ندارم من

خدایا بیم از آن دارم

مبادا رهگذاری را بیازارم

نه جنگی با کسی دارم

نه کس با من...

بگو موسی بگو موسی

پریشان تر تویی یا من

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۴/۱۸

یادت باشدکه اگر:

دنیایت کوچک باشد همه چیز را بزرگ میبینی.

غمها هر کدام برایت دیواری میشوند که جلو تو

و خوشبختی ات را سد میکنند.

غصه ها همانند دیوها در افسانه ها میشوند و

تو را به وحشت می اندازند.

اما اگر دنیایت بزرگ باشد و با نگاهی زیبا به دنیا بنگری

تمام غمها و غصه ها برایت کوچک می شوند.

آنقدر کوچک و حقیر که با تبسم به آنها می نگری و

تو همیشه پیروز میدانی

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۴/۱۸

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد! می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالیکه داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم...!!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۴/۱۸

گلی از شاخه اگر می چینیم برگ برگش نکنیم

و به بادش ندهیم

لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم

و شبی چند از آن ر ا هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم

شاید از باغچه ی کوچک اندیشه مان گل روید!

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۴/۱۸

با انکه تو را گرم کند سرد مباش

بر انکه تو را شفا دهد درد مباش

چیزی به جهان به ز جوانمردی نیست

رسوای زمانه باش و نامرد نباش