بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    چادر

  • تعداد نظرات : 2
  • ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۷/۲۵
  • نمايش ها : 178

خانم شماره بدم
خانوووووووم...شــماره بدم؟؟؟؟
خــــانوم خوشــــــگله برسونـــمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چند لحظه از وقتــتو به مــــا میـــدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسـیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بی چــاره اصـلا" اهـل این حرفـــــها نبــود ... این قضیه به شدت آزارش مـی داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!


رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...

 

وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!


دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...

به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

 

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!!

 

فکر کرد شاید اشتباه می کند!!!

اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...


چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!

 



Read more: http://jang-cyberi.blogfa.com/#ixzz3GLF0MVZU

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


hegmatane
ارسال پاسخ
zAfDa
ارسال پاسخ

بله