بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
خاطره ای در اتوبوس
- تعداد نظرات : 4
- ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۶/۱۹
- نمايش ها : 295
آقا یه شب داشتم با اتوبوس بر می گشتم تهران، اتوبوس از این VIP ها بود، منم صندلی آخر نشسته بودم، جلوی منم یه دختر نشسته بود. شب ساعت 12 بود تو اتوبوس فیلم که نشون داده بودن تازه تموم شده بود و همه ساکت شده بودن و می خواستن بخوابن. منم داشتم با لب تاپم کار می کردم. این دختره که جلوی من بود به خودش اسپری خوشبو کننده زد…بعد از 15 دقیقه دیدم دوباره صدای اسپری میاد و بوش ناراحتم کرد، ولی چیزی نگفتم، دوباره 15 دقیقه دیگه صدای اسپری اومد و کفر من در اومد ولی چیزی نگفتم…این صدای اسپری هر یه ربع به یه ربع میومد و بوش منو اذیت می کرد… ساعت 2 بود دیگه کلافه شدم و بد جوری عصبانی، از پشت محکم زدم به دختره که از خواب پرید، با یه قیافه حق به جانب و عصبی گفتم خانم مریضییییی؟؟ مشکل روانی دارییی؟؟؟ چیه هی تند و تند اسپری به خودت میزنی؟؟؟…تا می خواست چیزی بگه، یه دفعه دیدم باز صدای اسپری اومد یه آن برگشتم دیدم بالا سرم از این دستگاه خوشبو کننده هاست که رفته رو حالت اتومات و هر 15 دقیقه… :ی
آقا منو میگییی نمی دونستم گریه کنم، برم بمیرمممم؟؟
فقط تند و تند معذرت خواهی می کردم
بنده خدا چیزی هم دیگه بهم نگفت و خوابید…
هههههه
خیلی باحال بود