بلاگ كاربران


  • یادمان

  • ختمِ پدر پسرِ بزرگ وارد شد مادر به گریه گفت : ما بعد از این, بوی پدر از تو می گیریم... پسر به هق هقی بلند گریست و لحظه ای بعد همه دماغ ها را گرفته بودند!
  • شعر طنز شوهر ذلیل

  • گشته اسباب غرور و دل خوشیشوهری چاق و سیاه وجوش جوشیبادماغ پهن خود چون سنگ پازهره ازهر کس برد بایک نگاچون که چشمش لوچ و مخمورو لوندحسن من یک باشداوبیند به چندکله اش از مو آزاد است و طاسآبرویم رفته بیش اهل ناسمشک پرکشک آورد جایه شکمصبح تا شب میخوردگوید چه کمچون که خشم آرد شودسرخ گلینعره آرد برسرم چون بلبلیضربه بر من میزند باشصت فنخواب از چشمم بدزدد درد تنمادرى دارد سه سر دم اژدهاهرکجا خواهم روم گوید…
  • شعر خنده دار زن ذلیل

  • گشته اسباب غرور و دلخوشییک زن لاغر سیاه و کشمشیبا قدی چون نردبانی بر چنارکی توانم راه رفتن در کناردستها چون بیل و ناخن دسته بیلدر تنم خنجر کند چون سیخ و میلموی سر کم پشت و صورت پر ز موماه پر لک گشته این سیمینه روچون ببینی خنده هایش پر کشییک به یک دندان زرد و سیم کشیبا دماغی تیز و باریک و بلندچهره اش کرده فریبا و لوندچشم و ابرو در هم و مخموره حالریز چون بادام خشک و زرد کالکی زبان آید به کامش در سکو…