دیوار کاربران


omidam38
omidam38
۱۳۹۳/۰۶/۰۹

یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود . به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام . اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه .

هنگامى که نزدیک محسن رسیدم ، او با سر خمیده ، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است . او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم . طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم : " محسن ! این کامل نیست .

او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره کودکى ندیده بودم ، نگاهم کرد و گفت : " دیشب نتونستم تمومش کنم ، واسه این که مامانم داره مى میره . "

هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند . چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود . سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم . هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که " محسن " بشدت آزرده شده است ، آن قدر شدید که مى ترسیدم قلب کوچکش بشکند . صداى هق هق او در کلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى کردند .

سکوت سرد صبحگاهى کلاس را فقط هق هق گریه هاى محسن بود که مى شکست . من بدن کوچک محسن را به خود فشردم و یکى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذى را بیاورد . احساس مى کردم بلوزم با اشک هاى گرانبهاى او خیس شده است . درمانده شده بودم و دانه هاى اشکم روى موهاى او مى ریخت .

سؤالى روبرویم قرار داشت : " براى بچه اى که دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بکنم ؟ "

تنها فکرى که به ذهنم رسید ، این بود : " دوستش داشته باش ... به او نشان بده که برایت مهم است ... با او گریه کن . " انگار ته زندگى کودکانه او داشت بالا مى آمد و من کار زیادى نمى توانستم برایش بکنم . اشک هایم را قورت دادم و به بچه هاى کلاس گفتم : " بیایید براى محسن و مادرش دعا کنیم . " دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود .

پس از چند دقیقه ، محسن نگاهم کرد و گفت : " انگار حالم خوبه . " او حسابى گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود . آن روز بعدازظهر مادر محسن پر به آسمان کشید .

هنگامى که براى تشییع جنازه او رفتم ، محسن پیشم دوید و به من خیر مقدم گفت . انگار مطمئن بود که مى روم و منتظرم مانده بود . او خودش را در آغوش من انداخت و کمى آرام گرفت . انگار توانایى و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى کرد . در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود .

شب هنگامى که مى خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد ، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم ...

omidam38
omidam38
۱۳۹۳/۰۶/۰۹

اولين روز کلاس درس، معلم بچه ها را به دشت برد و از آن ها خواست که به پروانه سفيدي که بر روي علف ها نشسته بود خيره شوند. پروانه بالش را باز کرد و بست. معلم رو به بچه ها کرد و گفت: ببينيد، امروز نخستين روز درس شماست و پروانه نخستين آموزگار شما. ببينيد که او به شما درس مي دهد!

بال هايش را باز مي کند و اين به معناي آمادگي براي دوستي با جهان است. بال هايش را مي بندد و اين به معناي آمادگي براي دوستي با خويشتن است. اين دو راز را خوب به خاطر بسپاريد. با خودتان و با همه جهان دوست باشيد. اين يکي از راه هاي سعادت است

omidam38
omidam38
۱۳۹۳/۰۶/۰۸

کاش می شد بوسه بارانت کنم

کاش می شد جان به قربانت کنم

کاش می شد بوسه بر چشمت زنم

جان فدای آن دو چشمانت کنم

کاش می شد در کنارت نازنین

دل فدای دوستدارانت کنم

کاش می شد سر نهم در پای تو

جان گرو ، در امر و فرمانت کنم

کاش می شد پا نهی بر چشم من

تا دوچشمم هدیه بر جانت کنم

کاش می شد ماه را چون تحفه ای

هدیه بر آن چشم مستانت کنم

کاش می شد در حریم پاک عشق

خویش را مانند اسماعیل قربانت کنم

کاش می شد دل به احساسم دهی

تا چو بلبل ، من غزلخوانت کنم

omidam38
omidam38
۱۳۹۳/۰۶/۰۴

شنیدم شاعری من بچه شیرم دلم می خواد دو دستت را بگیرم
من از روز ازل آزاد بودم ولی اکنون به دست تو اسیرم
بنه پایت بروی سینه ام زود چنان بنما که از دردش بمیرم
اگر روزی دو دستت را بیاری ز خشم این زمان هرگز نگیرم