بلاگ كاربران


شب است و ناله ای از دور می آید

و "فریادی در خاموشی شب" که تنهایی مرا با جماعتی نا آشنا پیوند می زند.

وجودم از احساس "بودن" پر است،ولیک تنهایم>>>

نمی بینی چه غوغاییست          نمی دانی چه بلواییست

و در سرتا سر این شب،به هر سمتی نگاهم رفت،نمایی از تو را دیدم

من از تنهایی دلگیر این ظلمت،هزاران بار لرزیدم

چنان وحشت به من رو کرده بود از خوف تنهایی^که گویی کشتی طوفان زده،در موچ غلطانم،

نتم می لرزد و دستم،در این خانه را بستم^من از حسرت بپای تو، تمام عمر گریانم

گمانت می رود هر دم چنانم؟نه

به فردایی دگر بنگر،که بی شک خواهد آمد^و بویی کز تو بر من می تراود

چه آسان می شود دیدت،تو آنی که بر آنی که من از خویش برانی؟

نه!!! گمان می کنم این "دیو سیه چرده ی بی نام و نشان است"گفتم که بدانی

تو گل یاس منی،تو خود نسترنی،قسمت دادم از این راز دگر دم نزنی...

<این وچیزه ادامه دارد>

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


sahell2022
ارسال پاسخ

خوشمان آمد مرسی

javad890
ارسال پاسخ

.....

amitis_love
ارسال پاسخ
omidam38
ارسال پاسخ

marya1370 :
<این وچیزه ادامه دارد> :-?

یعنی می خوام در آینده ادامه شو بنویسم

marya1370
ارسال پاسخ

<این وچیزه ادامه دارد>