بلاگ كاربران


 

 

می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: 

تو را دوست دارم.

 

 

یوسف گفت: ای جوان‏مرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟


از این دوستی مرا به بلا افکنی

 


و خود نیز بلا بینی!

 

 

پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،

 او بینایی‏اش را از دست داد.

 

 

و من به چاه افتادم.

 

 

زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد


و من مدت‏ها زندانی شدم.

 


اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،

 

 

 

تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی .

 

Image result for ‫عکس یوسف در زندان‬‎

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


faani
ارسال پاسخ

زلیخا, تو را به جان یوسفت راستش را بگو...
.
.
.
.
به خدا چه گفتی که خودش اینگونه پادرمیانی کرد؟!؟!؟!

maryambano
ارسال پاسخ

عالی بود مثه همیشه

omid_110
ارسال پاسخ

elmira75 :
خیلی زیبا بود.

سلام
ممنونم
خیلی خوش اومدین
==========

elmira75
ارسال پاسخ

خیلی زیبا بود.