دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و لبخند میزد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه میایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد!
یادمان باشد هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی، خدا کنارمان است؛ پس لبخند را فراموش نکنیم!
mer30
هخخخخخ
آخه ساحل جان این زرتشتیها دود به پا نمیکنند........ مثل خودت آتیش بپا میکنند
هخخخخخ
ای بترکی ساحل برای خودت دود کن
{40}داش فری زیبا بود {67}
داداش علیرضا واسه داش فری دود کن اسپند نیاز داره
هخخخخخ
خودم برات اسفند دود میکنم آجی ساحل چشمت نزنه
داش فری زیبا بود
مرسی
چش نخوری با این بلاگ خوبت
عالی بود یادآوری خوبی بود مرسی
سلام فرهادجان.زیباوعالی بود.مرسی عزیزم. درپناه حق همیشه شادوسلامت باشید
فرهاد جان عالی بود
خوشمان امد
دستت بی بلا
خیلی قشنگ
همواره به یاد داشته باش همراهی خدابا انسان
مثل نفس کشیدن است...
ارام...
بی صدا...
همیشگی....
*
متن خواندنی
عالی
نه درد دستت داداش ..........20