بلاگ كاربران



یک مشت دانه ی گندم،توی پارچه ای نمناک خیس خوردند؛جوانه زدند و سبز شدند.کمی که بالا آمدند،دورشان

 

را روبانی قرمز گرفت و همسایه ی سکه و سیب شدند.بشقاب سبزه آبروی سفره ی هفت سین بود. دانه های

 

گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندم زارهای طلایی.آنها به پایان قصه فکر میکردند؛به قرص

 

نانی در سفره و اشتیاق دستی که آنرا می چیند.نان شدن بزرگترین آرزوی هر گندم است.

 

اما برگهای تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ،پایان دانه های گندم بود... رمان قرمز پاره شد و

 

دستی دانه های گندم را از مزرعه کوچکشان جدا کرد.رویای نان و گندم تکه تکه شد و این آخر قصه بود.دانه

 

ها دلخور بودند از قصه ای که خدا برایشان نوشته بود.پس به خدا گفتند:" این قصه ای نبود که دوستش

 

داشتیم،این قصه ناتمام است و نان ندارد." خدا گفت:" قصه شما کوتاه بود،اما ناتمام نبود.قصه شما،قصه جوانه

 

زدن بود و روییدن.قصه سبزی،قصه ای که برای فهمیدنش عمری باید زیست.قصه ی شما قصه زندگی بود و

 

کوتاهی اش،رسالت تان گفتن همین بود."

 

 

 

 

 خدا گفت:" قصه شما اگر چه نان نداشت،اما زیبا بود،به زیبایی نان."

 سیزده بدرتون از همین حالا به در خوش بگذره دوستان

قربونتون شاپرک

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


○•shadow•○
ارسال پاسخ
мя_κıпɢ
ارسال پاسخ