بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
قصه ای به زیبایی نان
- تعداد نظرات : 2
- ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۱/۱۲
- نمايش ها : 366
را روبانی قرمز گرفت و همسایه ی سکه و سیب شدند.بشقاب سبزه آبروی سفره ی هفت سین بود. دانه های
گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندم زارهای طلایی.آنها به پایان قصه فکر میکردند؛به قرص
نانی در سفره و اشتیاق دستی که آنرا می چیند.نان شدن بزرگترین آرزوی هر گندم است. اما برگهای تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ،پایان دانه های گندم بود... رمان قرمز پاره شد و
دستی دانه های گندم را از مزرعه کوچکشان جدا کرد.رویای نان و گندم تکه تکه شد و این آخر قصه بود.دانه
ها دلخور بودند از قصه ای که خدا برایشان نوشته بود.پس به خدا گفتند:" این قصه ای نبود که دوستش
داشتیم،این قصه ناتمام است و نان ندارد." خدا گفت:" قصه شما کوتاه بود،اما ناتمام نبود.قصه شما،قصه جوانه
زدن بود و روییدن.قصه سبزی،قصه ای که برای فهمیدنش عمری باید زیست.قصه ی شما قصه زندگی بود و
کوتاهی اش،رسالت تان گفتن همین بود."
خدا گفت:" قصه شما اگر چه نان نداشت،اما زیبا بود،به زیبایی نان."
سیزده بدرتون از همین حالا به در خوش بگذره دوستان قربونتون شاپرک
یک مشت دانه ی گندم،توی پارچه ای نمناک خیس خوردند؛جوانه زدند و سبز شدند.کمی که بالا آمدند،دورشان
ty