بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
آن که عاشق است دعا میکند
- تعداد نظرات : 1
- ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۱/۱۱
- نمايش ها : 361
بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید،بی خیال. فنجان چای اما از
خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه ی چای و دختر چای کار و حکایت می کرد از لبخندش که چه
نمکین بود و چشمهایش که چه برقی می زد و دست هایش که چه خسته بود و دامنش که چقدر گل
داشت. چای، خوش طعم بود. پس حتما" آن دختر چای کار عاشق بوده و آن که عاشق است، دلشوره دارد
و آن که دلشوره دارد، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.پس دختر چای کار خدا داشت.
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن کوه بلند و آن روستای دور
و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد. و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست
ها و نی میزد و سوز دل داشت.
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست، حتما عاشق است و آن که عاشق است،
دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.پس چوپان خدایی داشت.
دست بر دسته ی صندلی اش گذاشت. دست بر حافظه ی چوب و چوب، نجار را به یاد آورد و نجار درخت را و
درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد.
و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک. و آن که می کارد و دل می بندد و پیوند می زند، امیدوار
است و آن که امید دارد، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما
خدایی دارد. پس دهقان خدا داشت.
و او که بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید، با خود گفت: "حال که دختر
چای کار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند، پس برای من هم خدایی است." و چه لحظه ای بود آن
لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است!
tQ