بلاگ كاربران


 

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید،بی خیال. فنجان چای اما از

 

خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه ی چای و دختر چای کار و حکایت می کرد از لبخندش که چه

 

نمکین بود و چشمهایش که چه برقی می زد و دست هایش که چه خسته بود و دامنش که چقدر گل

 

داشت. چای، خوش طعم بود. پس حتما" آن دختر چای کار عاشق بوده و آن که عاشق است، دلشوره دارد

 

و آن که دلشوره دارد، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.پس دختر چای کار خدا داشت.

 

ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن کوه بلند و آن روستای دور

 

و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد. و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست

 

ها و نی میزد و سوز دل داشت.

 

و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست، حتما عاشق است و آن که عاشق است،

 

دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.پس چوپان خدایی داشت.

 

دست بر دسته ی صندلی اش گذاشت. دست بر حافظه ی چوب و چوب، نجار را به یاد آورد و نجار درخت را و

 

درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد.

 

و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک. و آن که می کارد و دل می بندد و پیوند می زند، امیدوار

 

است و آن که امید دارد، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما

 

خدایی دارد. پس دهقان خدا داشت.

 

و او که بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید، با خود گفت: "حال که دختر

 

چای کار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند، پس برای من هم خدایی است." و چه لحظه ای بود آن

 

لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


мя_κıпɢ
ارسال پاسخ