بلاگ كاربران




قطره،دلش دریا می خواست.خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.هر بار

 

 خدا می گفت:" از قطره تا دریا راهی


ست طولانی.راهی از رنج و عشق و صبوری.هر قطره را لیاقت دریا نیست."


قطره عبور کرد و گذشت.قطره پشت سر گذاشت.قطره ایستاد و منجمد

 

 شد.قطره روان شد و راه افتاد.قطره از
 

 دست داد و به آسمان رفت.و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
 

تا روزی که خدا گفت:" امروز روز توست.روز دریا شدن." خدا 

 

قطره را به دریا رساند.قطره طعم دریا را
 

چشید.طعم دریا شدن را.اما...
 

روزی قطره به خدا گفت:" از دریا بزرگتر،آری از دریا بزرگتر هم 

 

هست؟" خدا گفت:" هست." قطره گفت:" پس

من آنرا میخواهم.بزرگترین را.بی نهایت را."

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:" اینجا بی نهایت است."

آدم عاشق بود.دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد.اما

 

هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را

 

نداشت.آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت.قطره از قلب

 

عاشق عبور کرد.و وقتی که قطره از چشم

عاشق چکید،خدا گفت:" حالا تو بینهایتی،زیرا که عکس من در اشک عاشق است."

 





به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


ali25ali
ارسال پاسخ

عالی بود دستت درد نکنه
مرسی

saeidmax
ارسال پاسخ

من چقد این عاشق ودوس دارم نیس اما کوو یکی به من یه عاشق واقعی نشون بدهههههههههههه

Rezaa444
ارسال پاسخ

خیلی خوب بود

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ