توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
درخلوت خود نشسته ام ناگاه
مرگ آیدوگویدم زجا برخیز
این جامعه عاریت بدور افکن
این باده جانگداز به کامت ریز
خواهم که مگر زمرگ بگریزم
میخنددو میکشد در آغوشم
پیمانه زدست مرگ میگیرم
میلرزمو با هراس مینوشم
آن دوردر آن دیار هول انگیز
بی روح در آن دیار هول انگیز
بی روح فسرده درگورم
لب بر لب من نهاده کژدم ها بازیچه مارو طعمه مورم
سالی نگذشت استخوان من
در دامن گورخاک خواهدشد
وز خاطر روزگار بی فرجام
این قصه ی دردناک خواهد شد
برسینه ی سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد
خداجونه من به خداوندیت تحمل دنیایت برایم سخت شده است
هرچند می دانم اونورهم جای خوبی نخواهم داشت
پس خودت به مرگم راضی شو
مرررررررررررررررررررگ
نظرات دیوار ها
مرسی از نظرتون ببخشید اگه ناراحت شدید
میتپد سینه ام از وحشت مرگ
میرمد روحم از سایه ی دور
میشگافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خیره به را
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
دوست خوبم درسته بايد يه زمان هايي به مرگ فكر كنيم
ولي شما كه سني نداري
هنوز اول راهي
||||||||
+5.tanx