بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
از یاد نخواهی رفت
- تعداد نظرات : 0
- ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۵/۲۷
- نمايش ها : 348
به چشمام نگاه کرد و گفت: ازم سیر شدی میدونم دیگه دوستم نداری شانه هاشو گرفتم و گفتم: دیوونه شدی تو نفس منی.نفس گفت:نه دیونه نیستم دیگه دارم به حرفای مادرم ایمان میارم که ما وصله هم نیستیم و شاه و گدا به هم نمی خورن - دِ هستی این حرفا چیه میزنی یعنی تو تو این 7 سال منو نشناختی، به عشقم ایمان نیاوردی،بهم اعتماد نداری - دارم بیشتر از چشمام ولی میترسم. این اواخر..... - این اواخر چی.از چی می ترسی؟ - ببین ما 4 سال پنهونی عاشق هم بودیم و رابطه داشتیم تو سه سالی که خونواده هامون فهمیدن تو هی بهونه آوردی یه سال به خاطر اینکه پدر و مادر و بعضی اقوامتون رفته بودن خارج یه بار دوره آموزش پزشکیت تو کانادا حالا می گی یه سال صبر کن سال خالم تموم شه - پَ می خوای تو عزای خالم دیش نانای عروسی را بندازیم مردم چی می گن -همه اینا بهونه هست دنی من تو واسه هم ساخته نشدیم زندگی گنج قارون نیست.اینو گفت و گریون سوار تاکسی شد و رفت.
حالم اصلا خوب نبود.نفس حق داشت با اون خونواده سنتی که اون داشت لای منگنه بود.سوار ماشین شدم رفتم دفتر حقوقی دامادمون امیر.به گرمی ازم استقبال کرد و گفت: دانیال راه گم کردی.بعد با نگرانی ازم پرسید چیزی شده پکری؟. منم ماجرا رو بهش گفتم.امیر کمی فکر کرد و گفت: یه خواستگاری و خطبه محرمیت که اشکالی نداره آروم گفتم: منم همینو میگم ولی خونواده ام... اگه مادرم راضی بشه کار تمومه همینطور داشتیم حرف میزدیم که یکی که معلوم بود ناقص العقله و زبونش می گیره گفت: اَاَاَمیر سِ سه روز دیگ ..ه عَ عَ عروسیمه حتمم ا بیا ای این رَرفیق خو ووشتیپِ پِ تو هم بی بی بیار. امیر گفت:چشم بنیامین حتما.بعدِ رفتنش گفتم: اون مرد کی بود بعد با خنده ادامه دادم با این سن وعقل و زبون کی به این زن داده؟امیر آهی کشید و گفت هم همسایه مونه،هم دوست دوران دانشگاهمه،هم برادرِ شوهرِ دخترخالمه اره کسی بهش زن نمیده راس می گی. ولی سنش و اشتباه حدس زدی بیچاره فقط 26 سالشه.با تعجب پرسیدم چی می گی واسه خودت این کمه کمش 40 45 سالشه دوما با این شیرین عقلیش چطور تونسته بره دانشگاه.امیر لبخندتلخی زد و گفت:قدرت عشق رو تو وجود این پسر میبینم هر روز که میاد دفترم به قدرت عشق بیشتر ایمان میارم.گفتم قدرت عشق چه صیغه ایه.امیر گفت:بی خیال داستانش درازه. نمی خواست بگه ولی با اصرار من شروع کرد به تعریف ماجرای اون مرد.
از بچگی با هم دوست بودیم تو محله فقیرنشین ما پر بود از بچه های شرور به همین خاطر مادرم همیشه بهم میگفت فقط با بنیامین بازی می کنی وگرنه خودت میدونی. در اون منطقه اگه دوتا بچه مودب و سربه راه بود یکیش بنیامین بود.تو یه چشم به هم زدنی کودکی رفت و نوجوانی آمدولی بنیامین همچنان همون بچه با ادب سر به راه و درس خون بود. و خوشتیپی و خشگلی هم بهش اضافه شده بود.تو محلمون یه دختر بود به اسم صدف همه پسرای محل خاطرخواش بودن ولی همونطور که همه انتظار داشتن صدف مال بنیامین شد و اون دو با هم دوست شدن خیلیا به این عشق حسودی می کردن حتی من.عشق اونا با گذشت زمان هر روز بیشتر و بزگتر میشد و این دو دیوانه تر میشدند.دیگه تو محلمون واسه عشق مثل لیلی و مجنون نمی آوردن.عاشقای افسانه ای محل ما بنیامین و صدف بودند. اون دو دار وندار یکدیگر بودند.بنیامینی که آزارش به یه مورچه هم نمی رسید تو جوونی شده یود بروسلی هر کی نگاه چپ به صدف می انداخت بنیامین باهاش گلاویز میشد تا به همه بگه صدف مال منه ولی از شانس بد بنیامین یه فرد لات که دو بار به جرم شرارت دستگیر شده بود حالا خاطرخواه صدف شده بود ولی بنیامین با اون هم در گیر شد و دو بار چاقو خورد و یه بار تا پای مرگ رفت.
هیچ مانع ای سر راه خوشبختی بنیامین و صدف نبودو قرار بود به زودی با هم ازدواج کنند که روزگار چهره زشتش را به این دو نشان داد. یه روز به خاطر حرفهای یه زن سخن چین محلمون که به دروغ به مادر صدف گفته بود:مادر بنیامین گفته: من دختر اون زن شکم گنده رو واسه پسر وکیلم نمی گیرم بین مادر صدف و مادر بنیامین درگیری لفظی بوجود آمد واین درگیری کوچک لفظی زنانه باعث درگیر شدن پدر صدف و پدر بنیامین شد و پدر معتاد صدف با چاقو زد به پشت پدر بنیامین .کار به دادگاه کشید و پدر بنیامین تمام دیه رو از خونواده فقیر صدف گرفت و آنها را از دارایی ساقط کرد.از اون روز به بعد اون دو خانواده شدند دشمن خونین و پدر صدف بهش گفت: می کشمت اگه حرف اون پسریه بی همه چیز وبیاری.دحتر خالم یه بار بهم گفت:صدف به بنیامین پیشنهاد فرار داد که بنیامین با شناختی که از پدر صدف داشت قبول نکرد.این دو نفر عذاب اوارترین روزهای زندگیشونو سپری می کردند و در این میان کوچکترین دریچه امیدی برای وصال این دو نبود.
ولی یه حادثه همه چیز را عوض کرد.دریک بعد از ظهر تابستانی صدف و بنیامین با دارو دست به خودکشی زدند.زود هر دو رو بردند بیمارستان و معده هایشان را شستشو دادند حال بنیامین خوب شد ولی حال صدف وخیم بود به هوش می امد می لرزید و باز از هوش میرفت.دکترا گفته بودن زنده ماندنش با خداست. فریادهای بنیامین شیشه های بیمارستان را می لرزاند به خاطر سر و صدا بنیامین را بردند بیرون بیمارستان ولی بنیامین بیرون در گریه کرد و دعا کرد. صدف بعد از شش روز حالش خوب شد.تو این مدت بنیامین 10 15 کیلو وزن کم کرده بود.بعد مرخصی صدف از بیمارستان با وساطت ریش سفیدهای محل این دو خانواده با هم آشتی کردند و به ازدواج فرزاندانشان با هم رضایت دادند.بنیامین سر از پا نمیشناخت هی واسه بچه های محل شیرینی می خرید می گفت می خندید.خوش بود و خرم تا اینکه اون اتفاق رخ داد.سه روز مانده به عروسی، صدف غیبش زد همه جا را گشتند. بیمارستان، کلانتری،پزشک قانونی. ولی ازش خبری نبود که نبود. تا اینکه یه روز از کلانتری تماس گرفتند و گفتند یک دختر با مشخصات دختر شما پیدا شده پدر و مادرش با امید به اینکه کسی دیگری هست به پزشکی قانونی رفتند. ولی جسد نیمه سوخته جسد صدف بود. دخترخالم گفت:وقتی خبر مرگ صدف رو به بنیامین دادند هیچی نگفت سکوت کرد به مدت 6 ماه.تو این مدت لب به غذایی نزد غذایش فقط سرم بود.بعد 8 ماه قاتل صدف پیدا شد همان پسر شرور که دو بار بنیامین رو با چاقو زده بود اون پسر بعد از تجاوز و کشتن صدف جسدش رو سوزانده بود. یه روز که رفتم عیادت بنیامین بدنم لرزید یه مرد 40 ساله با موهای اکثرا سفید که پوست و استخون شده بود رو پیش روم دیدم.
بنیامین بی هیچ حرفی هر روز می اومد تو کوچه و زل میزد به در خونه صدف.یک شب که می خواست اینکار رو بکنه از پله های حیاط افتاده و به مدت سه ماه تو کما بود بعد از سه ماه به هوش آمد ولی بنیامین عقلش رو از دست داده بود و لکنت زبان گرفته بود دکترا هیچ توضیح براش نداشتند.فوق لیسانس حقوق حالا تبدیل شده بود به مردی دیوانه که بچه ها دنبالش راه می افتادن وبهش سنگ می زدنند و مسخرش میکردند.حالا بنیامین هر روز میاد به کوچه و خیابون و هر کی رو که میبینه میگه سه روز دیگه عروسیمه هر روز و هر روز کارش شده گفتن این به مردم سه روز دیگه عروسیمه شما هم بیایید.
بعد تمام شدن داستان زندگی بنیامین من با چشمای پر از اشک و یه بغض تو گلو بدون خداحافظی از دفتر امیر اومدم بیرون امیرم فهمید وضعمو چیزی نگفت.تو ماشین اشکام سرازیر شد گریه کردم و بی هدف روندم گریه کردمو روندم درکش می کردم چون عاشق بودم مثل خودش.یه اس برام اومد نفس بود نوشته بود معذرت می خوام. جوابش ندادم تصمیمی گرفته بودم می خواستم شب جوابشو بدم رفتم خونه بی هیچ مقدمه ای گفتم من بعد چهلم خاله میرم خواستگاری نفس.فقط واسه اینکه بقیه بدونن مال منه.همین. عروسیم بعد سال خاله می گیریم. مادرم فریاد زد تو غلط می کنی با هفت جد و آبادت.مادرم ومن ساعتها بحث کردیم پدرمم طرف منو گرفت. در اخر متقاعدش کردیم ولی گفت: باید رضایت آقا جون وخانوم جونو خودتون بگیرد. رفتم خونه پدربزرگ و مادربزرگ وقضیه رو براشون گفتم. خیلی مهربونتر از او چیزی بودند که می شناختمشون.قبول کردند و گفتند: رضایت خونواده خالتم با ما.
گوشی رو برداشتم یه اس دادم به نفس.نوشتم: بیا کافی شاپ همیشگی سر موقع اومد قهوه سفارش دادیم در سکوت قهوه هامونو خوردیم نفس گفت:نمی خوای بگی چیکارم داری.لبخندی زدم وگفتم:ده روز بعد چهلم خالمه فردای اون روز میام تا غلام بابات بشم.نفس فریاد زد شوخی می کنی.لبخند زدم. اگه کسی نبود نفس بغلم می کرد. محکم طوری که همه بشنود به دیگر مشتریان گفت:عشقم بهم پیشنهاد ازدواج داد هر چی می خوائین سفارش بدین شوهرم می پردازه بعد فریاد زد ممنونم خدا ممنونم خدا ممنونم خدا دوست دارم دنی.وقتی خوشحالی نفس و به خاطر رسیدنمون بهم دیدم بی اختیار برای عشق ناکام بنیامین و صدف اشک ریختم.
نخستین نظر را ایجاد نمایید !