بلاگ كاربران


توله سگ هایی برای فروش

کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است.

پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.»

کشاورز گفت: «این توله سگ ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»

پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من 39 سنت دارم. این کافیه؟»

کشاورز گفت: «آره، خوبه» و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد. سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا گوله پشمالو بیرون آمدند. پسر قطار توله سگ ها را دنبال می کرد و چشم هایش برق می زد. در حالی که مشغول تماشای توله ها بود متوجه شد چیزی داخل لانه سگ تکان می خورد. یک توپ پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک تر و ضعیف تر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت سعی می کرد خودش را به بقیه برساند.

پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت: «من اونو میخوام.»

کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمی خوره. اون نمیتونه مثل چهار تا توله دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»

پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.»

دنیا پر از آدم هایی است که نیاز دارند کسی درکشان کند.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


nima_tabrizi
ارسال پاسخ

جالب بود سنگ هم میخوندش احساساتش یه تکونی میخورد

sz98
ارسال پاسخ

like

sheda
ارسال پاسخ

ممنونم

parshan666
ارسال پاسخ

ean mc
ali , ziba bod
tnx dost aziz