دیوار کاربران


fardin66
fardin66
۱۳۹۴/۰۶/۰۵

ميدوني آدما بين الف تا ي قرار دارند. بعضي ها مثل " ب " برات ميميرند، مثل " د " دوستت دارند، مثل " ع " عا شقت ميشوند، مثل " م " منتظر مي مونند تا يه روز مثل " ي " يارت بشن.

aryan2020
aryan2020
۱۳۹۴/۰۶/۰۱

بـے آنکـه اجازه بگیرد
قــَلبم را اسیر نگاه خویش کرد
و من نیز بی آنکه بدانم چرا
چشمانَم را بـه انتظار نگاهَش روانـه ساختم
و حـال بـے آنکـه بخواهم
فراقش گونـه هایم را میزبان شـَبنم چشمانـَم ساختـه...

shabgardetanha
shabgardetanha
۱۳۹۴/۰۵/۲۱

ماندن به پای کسی که دوستش داری

زیباترین اسارت دنیاست

kavehahmadi
kavehahmadi
۱۳۹۴/۰۵/۱۲

مترسک را دار زدند به جرم دوستی با پرنده…!!!
که مبادا تاراج مزرعه را به بوسه ای فروخته باشد…
راست میگفت سهراب :
«اینجا قحطی عاطفه است »

masih11
masih11
۱۳۹۴/۰۵/۰۷

تا اطلاع ثانوی از عشق دم بزن
لطفا بدون فاصله با من قدم بزن
گاهی به روی پنجره ی کوچکم بخند
گاهی جهان کوچک من را به هم بزن
خطی به نام عشق به پیشانی ام بکش
یک سرنوشت تازه برایم رقم بزن
اصلا بیا به خاطر این روزهای خوب
از هفته روزهای بدم را قلم بزن
بی فکر درس و کار همین چند لحظه را
با من نشسته ای ، فقط از عشق دم بزن …
“الهام مردانی”

masih11
masih11
۱۳۹۴/۰۵/۰۷

دیالوگ...بابا جون وقتی نبودی نبودنت همه جا بود...

(مریلا زارعی- دست های خالی)

تقدیم به همه فرزندان شهید...

kavehahmadi
kavehahmadi
۱۳۹۴/۰۵/۰۶

به چیزی غیر از توکل و یاد خدا برای انسان
آرامش حاصل نمی‌شود و چیزی غیر از اعراض از یاد خدا و غفلت
زندگی را تلخ و ناگوار نمی‌سازد.

Farhad_Irani
Farhad_Irani
۱۳۹۴/۰۵/۰۶


masih11
masih11
۱۳۹۴/۰۵/۰۶

دیالوگ..آبان (خزر معصومی): زنا زود پیر می‌شن، می‌دونی چرا؟ چون عروسک بازی شونم جدیه، رو عمرشون حساب می‌شه. از دو سالگی مادرن. بعد مادر برادرشون میشن. بعد مادر شوهرشون میشن. باباشون که پا به سن می‌ذاره ازشون پرستاری یه مادرو می‌خواد. گاهی وقتا حتی مادر مادرشونم میشن. من شوهر نکردم. ولی مادر مادرم بودم، مادر پدرم بودم، مادر برادرم بودم، تازه به همه اینا بچه‌های به دنیا نیاورده رو هم اضافه کن، مادر اونا هم بودم.باغ های کندلوس...

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۴/۰۵/۰۵

بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم

که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش،

اما حرفش هیچ‌وقت از یادم نمی رود، می گفت:

زندگی مثل یک کلاف کامواست،

از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم،

گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود،

بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی،

زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود،

یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید،

یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،

محو کرد، یک جوری که معلوم نشود،

یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند،

همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید،

زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "

که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است