دیوار کاربران


shadi1357
shadi1357
۱۳۹۳/۱۲/۲۶

دوست داشتن، عشق و اردات و ایمان دو روح آشنای خویشاوند است.
دو انسانی که جز آن خمیره‌ی صمیمی و ناب و منزهی که منِ انسانی خالص هر کسی را می‌سازد،
هیچ مصلحتی و ضرورتی آنان را به یکدیگر نمی‌پیوندد.

mo0hsen
mo0hsen
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود بازآمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من این ها هر دو با آئینه دل روبرو کردم
فرودآ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت ، گریه پنهان در گلو کردم
ازین پس شهریارا ، ما و از مردم رمیدن ها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

kavehahmadi
kavehahmadi
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

++5++

kavehahmadi
kavehahmadi
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

خیلی مشتاقم بدونم اون بدبختِ خودشیرینِ سه نقطه ای که میگفت :
اجازه؟ مشق ها رو نمی بینید؟
الآن چیکاره شده

mo0hsen
mo0hsen
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

کسی مسافر این آخرین قطار نشد
کسی که راه بیندازمش سوار نشد !
چقدر گل که به گلدان خالی ام نشکفت
چقدر بی تو زمستان شد و بهار نشد
من و تو پای درختان چقدر ننشستیم !
چه قلب ها که نکندیم و یادگار نشد
چه روزها که بدون تو سال ها شد و رفت
چه لحظه که نماندیم و ماندگار نشد
همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هر بار
کنار آمدم و آمدم کنار ... نشد !
قرار شد که بیایی قرارِ من باشی
دوباره زیرِ قرارت زدی ؟! قرار نشد ...

mo0hsen
mo0hsen
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

شب که نسیم می وزد ، موی تو تاب می خورد

دست ردم دوباره بر سینه ی خواب می خورد



پیش دو چشم روشنت ماه به سجده می رود

آب سیاه می شود ، آئینه تاب می خورد



داشتنت نه آنچنان ساده که فکر می کنم

روی شناسنامه ام مُهر عذاب میخورد



پرسه و اشک و آه و غم ، طعنه و زخم دم به دم

دیدن تو برای من اینهمه آب می خورد



در عجبم از اینکه تو تیر به هر که می زنی

بر دلِ زخمیِ منِ خانه خراب می خورد



باز نسیم می وزد موی تو تاب می خورد

دست ردم دوباره بر سینه ی خواب می خورد

راميـن
راميـن
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

مهرباني نقش هر نقاش نيست

هر نقشي را كشيد نقاش نيست

نقش را نقاش معنا ميدهد

مهرباني نقش يار است

حيف كه يار نقاش نيست

+5 --- 1393/12/25

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم

که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش،

اما حرفش هیچ‌وقت از یادم نمی رود، می گفت:

زندگی مثل یک کلاف کامواست،

از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم،

گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود،

بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی،

زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود،

یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید،

یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،

محو کرد، یک جوری که معلوم نشود،

یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند،

همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید،

زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "

که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...

кнαησσм gσℓ
кнαησσм gσℓ
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

گــ ــاهی یِک نفر؛

آنقَدر از آدمای واقعی خسته میشه که،

خودشو تبعید میکنه به دنیای مجازی!!!

این یک نفر واقعا درد داره ...!!

omid1112
omid1112
۱۳۹۳/۱۲/۲۵

ﺩﻟﻢ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ، ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ آﺭﺍﻡ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﻢ ﺑﻪﺻﺪﺍﯼ ﻗﻠﺒﺖ.

ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺖ،

ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮ ﺷﻮﻡ.

ﻭ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﯿﻔﺘﻨﺪﻭ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﺗﺮ ﺷﻮﻡ...

ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻣﻦ....

ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺲ...