دیوار کاربران


lOvEGoD
lOvEGoD
۱۳۹۳/۰۳/۰۶


mehdi2191
mehdi2191
۱۳۹۳/۰۳/۰۶

وقتی دو قلــ♥ــب برای یکـدیگر بتپد…

هیچ فاصلـــ ــه ای دور نیسـت …

هیچ زمانی زیــــاد نیسـت…

و هیچ عشـــ♥ـــق دیگری نمی تواند

آن دو را از هم دور کند !

محکـم تریـن برهان عشــ♥ـــق…

" اعتمــــــــــــــ♥ــــــــــــاد" اسـت…

ehsan238
ehsan238
۱۳۹۳/۰۳/۰۴

بهش سر بزنین مطلبی جالب برای یاداوری چند نکته که بی جواب مونده

http://www.hamkhone.ir/member/7342/blog/view/118465

hadel
hadel
۱۳۹۳/۰۳/۰۴

به سلامتی بازی های کامپیوتری که یادم دادن

هر وقت دشمن دیدم یعنی دارم راهو درست میرم !

0Arta
0Arta
۱۳۹۳/۰۳/۰۳

دوره زمونه‌ای شده که اختلاس کنی ریسکش کمتر از اینه که تو پشت بوم برقصی

mehdi2191
mehdi2191
۱۳۹۳/۰۳/۰۲

دلم میخواهد ساعتی غرق درونم باشم!!!

عاری از عاطفه ها

تهی از موج و سراب

دورتر از رفقا...

خالی از هرچه فراق!!!

من ... نه عاشق هستم... و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من... من ... دلم تنگ خودم گشته و بس...

m0a0h1d8i
m0a0h1d8i
۱۳۹۳/۰۳/۰۲

اینــــ بـــــار ڪــــہ آمــــدے

دستــانتــ را روے قلبمـــ بـــگـذار

تـــــا بفهمــے اینــــ دلــــ …

بــــا دیــــد نــــ تــــــــو

نــمــے تــپـــد

مــے لـــــــرزد

majidjoon
majidjoon
۱۳۹۳/۰۳/۰۲

چایی هایت را تلخ نخور
یک نگاهم کن
تمام قندهای دلم را برایت آب میکنم

majidjoon
majidjoon
۱۳۹۳/۰۳/۰۲

جسارت میخواهد نزدیک شدن به احساسات دختری که روزها مردانه با مشکلات میجنگد و شبها بالشتش از هق هق های دخترانه اش خیس می شود.

majidjoon
majidjoon
۱۳۹۳/۰۳/۰۲

هنوز یادم هست. اِنگار همین دیروز بود که دیدمش. توی آن خیابان خلوت و سوت و کور که الآن جای سوزن انداختن هم نیست. لخت و عور بی هیچ اِبایی ایستاده بود کنار پیاده رو. توی همان دکه ای که حالا طلافروشی های شهر هم برای داشتنش سر و دست می شکنند. هیکل ترگل ورگل و خوشتراشش با آن رانهای سفید و گرد ، چنان ست و یکدست بود که دلم را برده بود. زل زده بود توی چشمهایم و جلوی آن همه رفیق و آشنا دلربایی می کرد. کثافت وقتی بخودش می رسد و موهایش را می زند چقدر تو دل برو است. خجالت نمی کشید. اصلاً انگار هیچ ترسی از این کار نداشت. انگار داشت باهام حرف می زد. انگار می گفت:
– بیا ... بیا اینجا خوشگله ... بیا باهات دارم ...
طوری آغوش باز کرده بود و خودنمایی می کرد که نزدیک بود برای لحظه ای عنان اختیار از کف بدهم و بدومو بغلش کنم. اصلاً یک جورایی بغل کردنی هم بود. بی خیالش شدم و سرم را پایین گرفتم و با خودم گفتم:
– ای بابا ... ما را چه به این کارها...
خواستم دور شوم که احساس کردم با صدایی که شبیه هیچ صدای دیگری توی دنیا نیست ، صدایم می زند. انگار خیالاتی شده بودم. سرم را برگرداندم. اما نه. حقیقت داشت. انگار قرار بود من هم از آنهایی باشم که توانسته است او را حتی برای لحظه ای کوتاه بغل کند. دوست داشتم با تمام قدرتی که دارم به خودم فشارش دهم و به سینه ام بچسبانمش. حسی بهم می گفت دارد (( نرخ )) می دهد. عددی چهار رقمی را روی سینه های برجسته اش زده بود. انگار می توانستم او را برای یک شب هم که شده به خانه ببرم و دور از چشم بچه ها و مادر بچه ها حالی به حولی کنم و بقول رفقا چند سالی جوان شوم. بالاخره این چیزها یک جور نیاز است. نمی شود که سرکوبش کرد. اصلاً اگر این نیازها ارضاء نشوند ، آدم می میرد. باور کنید ؛ جدی می گویم.
با دستپاچگیِ خاصی لبخندی زدمو برای لحظه ای کوتاه لمسش کردم. تن سردی داشت اما مطمئن بودم شب سردم را حسابی داغ می کند. با مردی که توی دکه بود کمی چانه زدمو به توافق رسیدیم. حالا دیگر آن زیبای نازنین که برای همه ناز و ادا در می آورد ، مال من بود. آن هم دربست و اختصاصی.
به خانه ام بردمش و همه چیز را آماده کردم. بالاخره آدم باید این جور موقع ها حواسش جمع باشد. امکان داشت وسط معرکه مهمانی چیزی بیاید. نباید می گذاشتم گندش بالا بیاید. مادر بچه ها این کار را ناپسند می دانست. توی خفا آن هم از این کارها؟!... اگر می فهمید حسابی قاطی می کرد و آن وقت تکه بزرگه ام گوشم بود...
موقعش که شد بدن لطیف و زیبایش را که هنوز هم لطافتش را بر نوک انگشتانم حس می کنم ، به آرامی و با دقت خاصی برگرداندم...
ذغال ها هم دیگر داغ شده بود. به سیخش زدمو کبابش کردم!!... عجب مرغ خوشمزه ای بود!!!...
گمانم با این گرانی دیگر نتوانم چنین لذتی ببرم!... اصلاً این مرغ های هورمونیِ پاپتیِ امروزی کجا و آن خوش اندام های چشمدرآورِ قدیمی کجا!...