بلاگ كاربران


یک دفتر و یک خودکار...

شاید این ذهن مغشوش با نوشتن کمی آرام گیرد...بدون فکر شروع می کنم به نوشتن:

 

*این روزها عجیب دلتنگم!

با آنکه نمی دانم دلتنگی دقیقا چه شکلیست!

ولی خوب می دانم،که دلتنگم...

 

 

_مامان..مامان...

نگاهش می کنم...

_آااب.

می روم،به دلبندم یک لیوان آب می دهم. 

برمی گردم سراغ نوشتن :

 

 

*این روزها عجیب دلتنگم!

با آنکه نمی دانم دلتنگی دقیقا چه شکلیست!

ولی خوب می دانم، که دلتنگم!

دلتنگی که شاخ و دُم ندارد،

همینکه دَم غروب، نفست بند بیاید،

و ندانی چه مرگت است،یعنی دلتنگ شدی…

 

 

_مامان...مامان...موژ...موژ...

 

می روم،یک چهارم یک موز را به دلبندم می دهم و بر می گردم سراغ نوشتن! 

 

 

*این روز ها عجیب دلتنگم! 

با آنکه نمی دانم دلتنگی دقیقا چه شکلیست! 

ولی خوب می دانم، که دلتنگم!

دلتنگی که شاخ و دُم ندارد،

همینکه دَم غروب،نفست بند بیاید،

و ندانی چه مرگت است، یعنی دلتنگ شدی! 

دوستی می گفت،دلتنگی چیز خوبیست!

چون لااقل نشانه زنده بودن "دل" است!

و من دلخوش به همین هستم، که لااقل هنوز دلم زنده است…

و گاهی... بی جهت... تنگ می شود!

 

 

_مامان..مامان...(اینبار با دست های کوچکش چند ضربه هم می زند)

_مامان...مامان...

نگاهش می کنم...

چیزی نمی گوید...

انگار از من فقط همین را می خواهد: که نگاهش کنم.

دفتر و خودکار را در کشوی میز می گذارم،

بگذار دلتنگی های من، در درونم بماند،

و دلبندم، سهمی از آن نبرد!

 

Sabaa

نظرات دیوار ها


minee
ارسال پاسخ
AZAD
ارسال پاسخ

زیبـــــــــــــا

بـــــــــــــــــــــود

unerground2
ارسال پاسخ

لایک

kamran206
ارسال پاسخ

از مادر دلسوزتر نداريم بيايم دست همه مادرا رو ببوسيم خدايا شكرت واسه اين همه نعمت

صبا
ارسال پاسخ

ممنون از همه.

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

سلام...

چِشمانَش برای نَخ کَردن سُوزن ضعیف شده بود و من با غرور سُوزَن را برای "مــآدرَم"نخ میکردم...

سپاس

آرش
ارسال پاسخ
eagle18
ارسال پاسخ

" این روزها عجیب دلتنگم ، با آنکه نمی دانم دلتنگی دقیقا چه شکلیست! "

شاید حس جالبی نباشه . اما میتونه با لحظه های خوبی که تو زندگی هممون هست، فراموش بشه یا حداقل کمتر بشه

عالی بود ، سپاس

soobhsepid
ارسال پاسخ

مرسی دوست من خیلی به دلم نشست .. ممنون

dariushX
ارسال پاسخ

دلتنگی که شاخ و دُم ندارد،

همینکه دَم غروب،نفست بند بیاید،

و ندانی چه مرگت است، یعنی دلتنگ شدی

امیدوارم روزی برسه همه دلا بی غم باشه و همه کنار هم شاد و خندون باشن

بلاگ زیبایی بود

دستت بی بلا


Alireza92
ارسال پاسخ

همین نگاه کافیه تا دلتنگی ها به دست فراموشی سپرده بشن

صبا
ارسال پاسخ

آقا رامین،
خانم فانی،
آقا محمد،
آقا شهریار،
آقا بهزاد،
آقا آرین،
شارلوت جان،
ماریا خانم گل،
و حسین جان،

ممنون.

صبا
ارسال پاسخ

saman11 :
{TROL19}

اخم بهت نمیاد

marya1370
ارسال پاسخ

مادر است دیگر...
حالا اگه من بودم: بچه جان دو دقیقه بذار ببینم دارم چیکار میکنم میام براتا

ممنون مادر

sharloot
ارسال پاسخ

همدلى هاى مادر و پسر رو قربان..

behzad12
ارسال پاسخ
aryan_
ارسال پاسخ
shahryar_2012
ارسال پاسخ

کوتاه ، ساده ، زیبا ...
سادگی معیار تاثیرگذاری است ، نه مفهموم رسانی صرف.
ممنون

saman11
ارسال پاسخ

sabaa :
{trol15}


๓คh๓໐໐໓
ارسال پاسخ

مرســــی

زیبـــــــــــــا

بـــــــــــــــــــــود


صبا
ارسال پاسخ

saman11 :
..{trol32}.


saman11
ارسال پاسخ

دل اگر بهر عزیزان نشود گاهی تنگ /

نامش هرگز ننهم دل ، که به آن گویم سنگ

saman11
ارسال پاسخ

موژ

saman11
ارسال پاسخ
saman11
ارسال پاسخ

عالی نوشتی

ایشالا همیشه دلت لبریز از عشق و شادی باشه

saman11
ارسال پاسخ

دل که تنگ نشود که دل نیست

دلت همیشه شاد ....صبا جان

faani
ارسال پاسخ

وقتی با تک تک سلولهای بدنت واژه مادر رو درک کنی پروسه نوشتن مثال کوچیکی میشه از پروسه زندگیت !


عالی بود ممنون

راميـن
ارسال پاسخ

همینکه دَم غروب،نفست بند بیاید،

و ندانی چه مرگت است، یعنی دلتنگ شدی!

دوستی می گفت،دلتنگی چیز خوبیست!

چون لااقل نشانه زنده بودن "دل" است!

و من دلخوش به همین هستم، که لااقل هنوز دلم زنده است…

و گاهی بی جهت تنگ می شود!