بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
دلم برات تنگ شده .............
- تعداد نظرات : 0
- ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۳/۲۳
- نمايش ها : 232
دل من برایت تنگ است
این جمله امروز چقدر خالی ست! روزی این جمله تمام حال مرا بازگو می کرد. واژه واژه اش بوی تنهایی مرا تمام و کمال می پراکند. امروز اما، دل تنگ بودن معنایی ندارد! حس امروز من دلتنگی نیست. انسان برای آنچه که اکنون ندارد، اما دیروز داشته است و فردا شاید داشته باشد دل تنگ می شود. من امروز تو را ندارم، درست! اما دیروز و دیروز و صدها دیروز دیگر هم نداشته ام و برای داشتنت هیچ فردایی متصور نیست! داشتنت خاطره ایست آن چنان که دیگر به افسانه های هزار و یکشب می ماند و از سوی دیگر محالواره ایست برای فردایی که به جادوی هیچ غول چراغی، هرگز نخواهد آمد!! به من حق بده که دلتنگ نیستم. من اصلا هیچ نیستم! هیچ ندارم! احساسم تکه تکه شده و تصاویر معوج این آینه تکه تکه به هیچ چیز شباهت ندارد. ما به یک گم شدن نیاز داشتیم، بدون فکر کردن! در لا به لای برفهای تقدیر که بر سرمان می بارید. ما باید به هم فرصت حرف زدن می دادیم. باید شجاعت شنیدن را حفظ می کردیم، چنان که شجاعت گفتن را! اما ما چه کردیم؟! از هم فرار کردیم! یا به عبارت بهتر از خودمان گریختیم! منطق دودوتا چهارتای مان را به کار گرفتیم و دل بیچاره تعطیل شد!! خواستیم متهمی پیدا کنیم. زمین و آسمان در پیش چشمان ما به شکل «مظنونینی همیشگی» درآمدند که دستهاشان، خائنانه، دستهای ما را از یکدیگر جدا کرده بود! بعد هم وقتی دیدیم دستمان به جایی بند نیست، بند کردیم به خودمان. نازنین روزهای خوش علاقه! تمام قصه همین بود! ما خیلی به هم بدهکاریم. ما به خودمان هم خیلی بدهکاریم! هزار بهانه جور کردیم تادیگر بهانه هم نباشیم! غافل از اینکه گریه های بی بهانه، بر خاک می ریزند و گریه های بهانه دار بر شانه! و این تفاوت زمین است و آسمان!! آرزوی دیروز فراموش ناشدنی! تو دیگر آرزوی من نیستی!! هیچگاه دلم پایش را از گلیم خودش درازتر نکرده است! آرزوی محال داشتن مثل امید بستن به سراب ست که تنها عطش را می افزاید. آرزوی امروز شاید گریستنی باشد بر دامان پرمهرت آن چنان که سخن را مجالی نباشد و تنها اشک باشد و اشک و بس! می بینی که! این هم کم محال نیست!! شهدخت قصر غزلهای عاشقانه ام! غزلواره زندگی ما دو سه بیت کم آورد! سیلاب فاجعه آن چنان مرگبار بود که طومار عاشقانگی پیچیده شد، نا تمام! ما باید آن را با هم تمام می کردیم. همان طور که با هم آغاز کردیم و ادامه دادیم. چه این غزل، غزل من نبود، غزل تو هم نبود، غزل ما بود! اما ما نه خواستیم و نه توانستیم « به سرایش این شعر نا تمام » دست زنیم. چه دیگر دست مشترکی باقی نمانده بود! هجوم طوفان دستهای ما را از هم جدا کرده بود …. چقدر ترانه یغما (1) زیباست: گریه کردم گریه کردم، اما دردمو نگفتم تکیه کردم به غرورم، تا دیگه از پا نیفتم چه ترانه بی اثر بود، مثه مشت زدن به دیوار اولین فصل شکستن، آخرین خدانگهدار! من به قله می رسیدم، اگه هم ترانه بودی صد تا سد رو می شکستم، اگه تو بهانه بودی … اگه تو ترانه بودی … اگه تو بهانه بودی … اما ما نخواستیم هم ترانه بمانیم، ما بهانه مان را گم کردیم و پشت سد و پای کوه آخرین خدا نگهدار را هم از یکدیگر دریغ کردیم!
بانوی منطقی! این همه دلیل برای نداشتنت بس نیست؟
نخستین نظر را ایجاد نمایید !