دیوار کاربران


mamoolybaba
mamoolybaba
۱۳۹۳/۰۳/۳۰

زندگی شبیه شعری است……

قافیه اش با من !

فقط

لطفا تو فقط …..

همیشه ردیف باش !

0Arta
0Arta
۱۳۹۳/۰۳/۳۰

ما همینیم که هستیم

شاخ نیستیم چون گاو نیستیم

خاص نیستیم چون عقده نداریم

بالا نیستیم چون پرچم نیستیم

فقط یه آدمیم، چیزی که خیلیا نیستن

+5

Masoud1368
Masoud1368
۱۳۹۳/۰۳/۲۹

سلام ، اﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻴﺸﻪ از نت ﻣﻴﺮﻡ!
اگه ﭘﺴﺘﻰ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﺘﻮﻥ ﻛﺮﺩ ﻳﺎ ﺑﻰ ﺍﺩﺑﻰ
ﺑﻮﺩ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ، ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺘﻮﻥ ﻋﺎﺩﺕ
ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭﺗﻮﻥ ﺑﺮﻡ، ﻭﻟﻰ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻳﺴﺮﻯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺷﺨﺼﻰ
ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﻛﻪ ﺑﺮﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯ نظراتون و
ﺍﺯﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﻬﻢ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﺩﺍﺩﻳﻦ ، ﻭﺍﻗﻌﺄ ﺳﺨﺘﻪ ﺁﺩﻡ ﺩﻭﺳﺘﺎﻳﻰ
ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻩ ،ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺘﻮﻥ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ
حیف که دیگه نمیتونم جواب کامنت هاتون رو بدم ...
دلم براتون ﺗﻨﮓ ﻣﻴﺸﻪ،
ﻫﻤﺘﻮﻥ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻴﺪ ...

.
.
.
.
.
ﻳﻪ ﻟﺤﻈﻪ .... ﺟﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ؟
ﺑﻌﻌﻌﻌﻌﻌﻌﻌﻌﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺍﻃﺎﻕِ ﻓﺮﻣﺎﻥ
ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﻴﻜﻨﻦ ﻛﻪ ﻣﺸﻜﻞ ﺣﻞ ﺷﺪ !
و ما ﻛﻤﺎ ﻛﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﻫستیـــــم !..
ﺑﺴﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺷﻜﺎﺗﻮﻥ ﻭ ﭘﺎﻙ ﻛﻨﻴﺪ ، ﻧﺮﻓﺘﻢ دیگه!
میدونم میدونم ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺳﺘﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ!!!

mamoolybaba
mamoolybaba
۱۳۹۳/۰۳/۲۹

من همواره سعی میکنم انسان باشم نه برای رضایت دیگران بلکه برای اسودگی وجدان خودم…
گرچه ضربه میخورم . اسیب میبینم .ضرر میکنم. اما سبک شدن روحم رو احساس میکنم…
من تا ابد زنده نخواهم بود …

mamoolybaba
mamoolybaba
۱۳۹۳/۰۳/۲۹

بعضی انسانها "حضور" دارند-
وقتی که به جمع وارد می‌شوند،
فضای جمع را تغییر می‌دهند، انگار که یکباره آهنربای حضورشان براده‌‌های ذهن و روان حاضران را مجذوب می‌کند و شکل و سامان ویژه می‌بخشد.
موقعیتی برای ما می‌آفریند تا جهان را از پشت پنجره او (ولو لحظه ای) ببینیم.
این جابجایی در منظر وجود است که افقهای تازه بر ما می‌گشاید،
جهان ما را فراخ می‌کند،
و برایمان فضای تنفس می‌آفریند

↩ᄊªフ¡Ð☯
↩ᄊªフ¡Ð☯
۱۳۹۳/۰۳/۲۹

تا رفته ای ، شمار شب و روزها کنم

ایام عمر من همه یوم الحساب بود !

╝◀+5

Amir_omidi
Amir_omidi
۱۳۹۳/۰۳/۲۷

مردم سرزمین من به صحنه بوسیدن دوعاشق بانفرت بیشتری نگاه میکنند تا صحنه اعدام یک انسان

عجب قصه ایست ماجرای بی سوادی و سنت.....

دکترعلی شریعتیـــــــــــ...

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۳/۰۳/۲۶

ابر آمد و شبانه سرِماه را برید

یک چادر سفید بر اندام او کشید

مرد کنار برکه که با ماه حرف داشت

چیزی به غیر ابر در آیینه اش ندید

از روی سنگ پاشد و راه همیشه را

طی کرد تا به خانه ی متروک خود رسید

بالای رف به عکس قشنگی نگاه کرد

عکس زنی سیاه مو با صورتی سفید

مرد از کنارعکس زنش,دفتری سیاه

برداشت,تا رها بشود مدّتی مدید

روی زمین دراز کشید و نگاه کرد

خط های تار صفحه به آخرنمی رسید

از روشن محقّر بالای صفحه دید

یک عنکبوت روی سرش تار می تنید

پلکش به هم رسید و به خواب عمیق رفت

مثل همیشه زلف زنش را به خواب دید

زلف زنش که سرخ تر از خون ماه بود

زلف رها نشان پریشانی شدید

زلفی که تا سفیدی گردن ادامه داشت

ابر آمد وبه گردن زن خطّ خون کشید

زن در زلال برکه خودش را نگاه کرد

مرد آمد و شبانه سرِماه را بـــــــــــرید.

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۳/۰۳/۲۲

اسیـر دردم و تغییـر را نمی دانـم

دلـم گـرفته و تـدبیــر را نمی دانـم

فغان و آه شـرر بار خویش می بینم

جـواب نـالـه ی شبگیـر را نمی دانـم

طبیب درد دلم وعده کرده می آید

دلیـل این همه تاخیـر را نمی دانـم

نفیـر زوزۀ گـرگان گـرفته عـالـم را

زمــان ِ آمـدن ِ شیـر را نمی دانـم

فشـرده در کف نا اهل تیغ می بینـم

قـیام صـاحب شمشیـر را نمی دانـم

میان مصحف وقران مدام می گـردم

نـوشته آیـه و تعبیـر را نمی دانـم

فسـاد و ظلم وتباهی تمـام عـالم را

گـرفته ، من ره ِ تعمیـر را نمی دانـم

طبیب ِ حـاذق ِ آصف تمـام می بیند

منم که نسخه ی تقدیر را نمی دانـم

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۳/۰۳/۱۸

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند

هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم

هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!

موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است

هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

اشک می‌فهمد غم افتاده‌ای مثل مرا

چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند

درد بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند