دیوار کاربران


saeed1360
saeed1360
۱۴۰۲/۰۵/۰۲


saeed1360
saeed1360
۱۴۰۲/۰۴/۲۱

دل روشنی دارم ای عشق

صدایم کن از هر کجا می توانی

صدا کن مرا از صدف های سرشار باران

صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن

صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو

بگو پشت پرواز مرغان عاشق

چه رازی است؟

بگو با کدامین نفس

می توان تا کبوتر سفرکرد؟

بگو با کدامین افق

می توان تا شقایق خطر کرد؟

saeed1360
saeed1360
۱۴۰۲/۰۴/۱۸


saeed1360
saeed1360
۱۴۰۲/۰۴/۱۳

در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا / وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا

گر بگریزم ز صحبت نااهلان / کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا

saeed1360
saeed1360
۱۴۰۲/۰۴/۱۱


saeed1360
saeed1360
۱۴۰۲/۰۴/۰۷

هنگامی که تو را می‌ بوسم

تنها دهان تو نیست که بر آن بوسه می‌ زنم

تنها ناف تو نیست

تنها شکم تو نیست که می‌ بوسمش

من حتا

پرسش‌های تو را می‌ بوسم

آرزوهای تو را

عکس‌ العمل تو را می‌ بوسم

شک‌های تو را

شهامتت را

عشقت را به من

و رهایی‌ ات را از من

من به پاهای تو بوسه می‌ زنم

که به این‌جا آمده‌اند و

دوباره از این‌جا خواهند رفت

من

تو را می‌ بوسم

همین‌ گونه که هستی

هم‌ آن‌گونه که خواهی‌ بود

فردا و فرداها

هنگامی که حتا

هنگامه‌ ی من نیز گذشته است.

saeed1360
saeed1360
۱۴۰۲/۰۴/۰۷

می خواهم درخت باشم

و می خواهم پرنده ای باشم

که بر من آشیانه می سازد

می خواهم خاک باشم

جایی که درخت در آن ریشه می دواند

همانجا که پرنده بر آن زندگی می کند

می خواهم باد باشم

و زمین و درخت و پرنده را

جاودانه نوازش کنم

و زیر درخت انسانی باشم

که در رویاها وجود دارد...!

saeed1360
saeed1360
۱۴۰۲/۰۴/۰۷

همیشه دلم خواسته بدانم،

لحظه‌های تو بی من چطور می‌گذرد؟

وقتی نگاهت می‌افتد به برگ،

به شاخه،

به پوست درخت،

وقتی بوی پرتقال می‌پیچد،

وقتی باران تنها تو را خیس ‌می‌کند

وقتی با صدایی برمی‌گردی پشت سرت و من نیستم …

saeed1360
saeed1360
۱۴۰۲/۰۴/۰۷

می خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنی
آن درختِ رو به رو من باشم
فصلِ تازه من باشم
آفتاب من باشم
استکان چای من باشم
و هر پرنده ای که
نان از انگشتانِ تو می گیرد …!

saeed1360
saeed1360
۱۴۰۲/۰۴/۰۷

خیال آمدنت دیشبم به سر می زد

نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد

به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت

خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد

شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست

هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد

زهی امید که کامی از آن دهان می جست

زهی خیال که دستی در آن کمر می زد

دریچه ای به تماشای باغ وا می شد

دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد

تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم

که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد.