بلاگ كاربران


  • عروسک

  •     چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.   به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»…
  • گل پزمرده

  • وزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‏ ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی‏نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ‏ای از آن چشم برنمیداشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده‏ای. آنها را بر…
  • تقدیم ب دوستا گلم

  •   و باران سخت می‌بارد در یک شب سرد پاییزی. این آغازی دیگر است و این منم. گم‌شده در مه. ستاره‌ای سرگردان در کهکشانی بی‌انتها. فرورفته در قعر اقیانوسی عمیق و تاریک. من گم‌شده‌ام. من در دنیای متروک تنهایی خود که تاریک‌ترین شب‌ها و ابری‌ترین روزها را دارد و باد زیر آوار غروب کوچه‌هایش را دلتنگ می‌نوازد، گم‌شده‌ام. آری، من گم‌شد…