بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
سیمین بهبهانی
- تعداد نظرات : 0
- ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۴/۲۱
- نمايش ها : 236
جیب بر
هیچ دانی ز چه در زندانم ؟ دست در جیب جوانی بردم
ناز شستی نه به چنگ آورده ناگهان سیلی ی سختی خوردم
من ندانم که پدر کیست مرا یا کجا دیده گشودم به جهان
که مرا زاد و که پرورد چنین سر پستان که بردم به دهان
هرگز این گونهٔ زردی که مراست لذت بوسهٔ مادر نچشید
پدری ، در همهٔ عمر ، مرا دستی از عاطفه بر سر نکشید
کس ، به غمخواری ، بیدار نماند بر سر بستر بیماری من
بی تمنایی و بی پاداشی کس نکوشید پی یاری ی من
گاه لرزیده ام از سردی ی دی گاه نالیده ام از گرمی ی تیز
خفته ام گرسنه با حسرت نان گوشهٔ مسجد و بر کهنه حصیر
گاهگاهی که کسی دستی برد بر بناگوش من و چانهٔ من
داشتم چشم ، که آماده شود نوبتی شام شبی خانهٔ من
لیک آن پست ، که با جام تنم می رهید از عطش سوزانی
نه چنان همت والایی داشت که مرا سیر کند با نانی
با همه بی سر و سامانی خویش باز چندین هنر آموخته ام
نرم و آرام ز جیب دگران بردن سیم و زر آموخته ام
نیک آموخته ام کز سر راه ته سیگار چسان بردارم
تلخی ی دود چشیدم چو از او نرم ، در جیب کسان بگذارم
یا به تیغی که به دستم افتد جامهٔ تازهٔ طفلان بدرم
یا کمین کرده و از بار فروش سیب سرخی به غنیمت ببرم
با همه چابکی اینک ، افسوس دیرگاهی است که در زندانم
بی خبر از غم ناکامی ی خویش روز و شب همنفس رندانم
شادم از اینکه مرا ارزش آن هست در مکتب یاران دگر
که بدان طرفه هنرها که مراست بفزایند هزاران دگر
نخستین نظر را ایجاد نمایید !