بلاگ كاربران


حدودا 20 شهریور بود که به امام زاده محمد حسن رفتیم از آن اول که به فکر رفتن به امام زاده محمد حسن بودیم قصد داشتم که یک رفیق پیدا کنم.

شب بود که راه افتادیم فردای آن روز ساعت 7 رسیدیم.

یک اتاق از قبل کرایه کرده بودیم.رفتیم توی اتاق وصبحانه خوردیم .ازاتاق که آمدیم بیرون دیدم یک سری مسافر دارند می آیند.

توجه چندانی نکردم و پایین رفتم رفتم آنجایی که گوسفند ها را می کشتند.

بعد از نیم ساعت برگشتم وقتی رسیدم بالا توجه ام به دختری جلب شد که در خانه ی روبه رویی  بود لباسش طوری بود که

مانتوی مشکی داشت و شال و ساپورت قرمز پوشیده بود.

همین که او را دیدم گرفتار شدم وای که چه درد بدی است عشق  مخصوصا برای من که قبلا یک بار طعم عشق را چشیده بودم.

دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. فقط دوست داشتم برم بیرون بشینم .

بعد از چند بار نگاه متوجه ی نگاه اون به خودم شدم. می دونم فکر می کنید دروغه ولی به خدا اینطور نیست.

اون نگاه کرد من نگاه کردم اون نگاه کرد من نگاه کردم بالاخره تصمیم گرفتم بهش شمارمو بدم وقتی نهار خوردیم من به دنبال

خودکار رفتم هر چی گشتم پیدا نکردم هیچ مغازه ای خودکار نداشت

خلاصه از یه آقایی خودکار گرفتم و شمارمو نوشتم بعد رفتم در اتاق خودمون و منتظر موندم که بیرون بیاد

وقتی اومد بهش سمت پایین چشمک زدم اون متوجه شد وبا یه دختر دیگه اومدن پایین من شماره رو روی سپر مینی بوس گذاشتم

ولی اون متوجه نشد نمی تونستم بهش مستقیم شماره بدم چون خیلی اونجا شلوغه برگشتم به اتاق خودمون و وقتی دیدم دارن

دوباره پایین می رن شماره رو روی سپر همون مینی بوس گذاشتم و به در اتاق برگشم اون شماره رو برداشت و رو به من

ت**همخونه**ش داد من که خیالم راحت شده بود شب با خیال راحت خوابیدم.

فردا که از محمد حسن برگشتیم خیلی منتظر زنگش بودم ولی زنگ نزد.خیلی ناراحتم هنوزم منتظرشم اگه این متنو خوند

بهم زنگ بزنه خیلی دلم می خواست یه رفیق واقعی داشته باشم. به امید پیدا کردن اون دختر خوانساری.

نوشته شده توسط علی              اگه شماره رو گم کردی تو قسمت نظرات بگو منتظر یه دوست عالی

اینو از وبلاگ داستان های عشقی بدست آوردم

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !