دیوار کاربران


kiyan
kiyan
۱۳۹۲/۰۴/۲۸

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم

kiyan
kiyan
۱۳۹۲/۰۴/۲۸

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت…
حسین پناهی

kiyan
kiyan
۱۳۹۲/۰۴/۲۸

اگر می‌خواهید دشمنان خود را تنبیه کنید، به دوستان خود نیکی کنید. کوروش بزرگ

kiyan
kiyan
۱۳۹۲/۰۴/۲۸

«زینت خانه به دوستانی است که در آنجا تردد می‌کنند.»

ALi_213
ALi_213
۱۳۹۲/۰۴/۲۷

وقتی قراره که من برات نقش زاپاس رو بازی کنم

ازم انتظار نداشته باش که

دعایی غیر از پنچر شدنت ، برات بکنم !

ALi_213
ALi_213
۱۳۹۲/۰۴/۲۷

حواست به دلت باشد

آن را هرجایی نگذار

این روزها دل را میدزدند

ﺑــﻌﺪ ڪﮧ ﺑﮧ ﺩﺭﺩﺷـــﺎﻥ ﻧـﺨــﻮﺭﺩ

ﺟـﺎﯼ ﺻـــﻨﺪﻭﻕ ﭘـﺴﺘـــ

ﺁﻧــ ــﺮﺍ ﺩﺭ ﺳﻄﻞ ﺁﺷـــﻐﺎﻝ ﻣﮯ ﺍَﻧﺪﺍﺯﻧﺪ !

morteza32_32
morteza32_32
۱۳۹۲/۰۴/۲۷

بالاخره یه روز زنگ میزنم چین ،
اون یارو که گوشی رو برداشت گفت 你好
من میگم 陰莖 !
گوشی رو قطع میکنم . بفهمه دنیا دست کیه
ما خر نیستیم که این جنس های بنجلشو بندازه بهمون !
بعععله من یه همچین آدم وطن پرستی هستم

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۴/۲۷

بنویس خواستنم از جنس گل ابریشمه
بنویس پاکی من پاکی نوروشبنمه
همه د.ست داشتنمو نقطه به نقطه بنویس
بنویس قصه زیاده ولی کاغذم کمه
بنویس نامه نویس
بنویس خواستن من شمردنی نیست بنویس
بنویس دل که به خاک سپردنی نیست
بنویس
بنویس خسته شدم اونقده خسته که نگو
همه دلتنگی من که گفتنی نیست بنویس
بنویس نامه نویس
بنویس وقتی تو نیستی انگار چیزی نیست
بنویس نامه نویس...

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۴/۲۷

وقتی دستانم از اعتماد تهی است

چه فرقی می کند

که بگویم

اینجا زمستان است یا بهار .

اینجا سرد است

از تکرار ِ نبودن اعتماد .

وقتی گوشهایم ایمان نمی اورند به کلام

بیهوده ، برایم واژه های دلفریب میچینی

من از گور بی اعتمادی برخاسته ام

دشتهای اعتماد در سیلاب دروغ و خیانت

مرده اند .

وقتی نگاهم لبریز ِ وحشت می شود

از نگاهت ، می دزدمشان ...

نگاهم که می کنی ،

فرهنگ لغات میشود یک کلمه "عبث " .

اینجا تداوم خالی بودن از اعتماد است .

سرد است .

باور کن،

rain_gh
rain_gh
۱۳۹۲/۰۴/۲۷

روزی که به دنیا آمدم صدایی در گوشم طنین افکند
که تا آخر عمر با من خواهد ماند ...
گفتم کیستی ؟ گفت : غم .
خیال میکردم غم نام عروسکی است
که میتوان با آن بازی کرد ...
ولی حالا فهمیدم که :
خود عروسکی هستم بازیچه ی دست غم ...!