دیوار کاربران


farnia
farnia
۱۴۰۲/۰۶/۱۸


raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۶/۱۶

از باغچه دلت که حرف زدی
گفتی هر چی هست، گُلِ و قشنگی
گفتی با عشق آب دادی همه رو
گفتی قبلا هر کی اومد نفهمید و قدر ندونست برای همین بیرون‌شون کردی
گفتی بعد از اون خیلی مراقبشی و اولین نفری هستم که اجازه داشته پا تو باغچه بذاره
...
خلاصه کنم؛
آغا من سبزی هایی که از باغ شما خریدم رو پاک کردم و شستم
اما هر دسته رو که برمی داشتم یکم گِل و یه دونه کِرم توش بود!

می‌گم آغای باغ‌دار!
من هیچ؛ من که دیگه راهمو رو کج کردم حتی اشتباهی گذرم به باغچه شما نیافته
ولی، خودت اذیت نمی‌شی لابلای گلِ ها و کرم ها زندگی می‌کنی؟؟

من هنوز خوش‌بینم و
می‌گم شاید اصلا فرق گلِ و گُل رو هنوز نمی‌دونی‌ که اون باغچه انقدر درهم و شلوغِ!

raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۶/۱۵

«گاهی اوقات مکالمه‌‌ای بین قلب و منطق انجام می‌گیرد که گویا هیچ برنده‌ای ندارد!
این تناقض در تاریخ به "جدال عقل و احساس" معروف است؛
انگار عقل تو چیزی را می‌گوید که قلب یا احساست نمی‌خواهد!
ولی این تصور درست نیست،
چرا که هر دوی آن‌ها برای تکامل تو تلاش می‌کنند،
فقط، در ضد هم، در رشد هستند تا بتوانند بهترین تعادل را در تو بسازند.»

raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۶/۱۴

«نفر اول»؛
خودشیفته بودنش یک شوخیِ کاملا جدی بود!
این رو از نوع تموم کردن رابطه می‌شد فهمید
جون خودش رو برداشت و رفت قبل از اینکه برن و جونش رو بگیرن!

«نفر دوم»؛
خودخواه بودنش یک ویژگی کاملا منفی بود!
همه چیز رو فدای آرامش خودش کرد.

چه انتظاری از ترکیب یک «خودشیفته» و یک «خودخواه» می‌شد داشت؟
اصلا تو بگو قلب‌هاشون مالامال از محبت
تا وقتی از «خود» نشه گذشت به چی میشه رسید جز «خود»؟
تا وقتی از «خود» نشه گذشت، زندگی یک دور باطل تو میدونِ تنهاییِ

تا وقتی تو همین میدون در حرکتیم،
اسم تامینِ خواسته ها و نیاز های خودمون رو عشق نذاریم
عشق، ارجح دونستن خواسته ها و نیاز های دیگریِ، نه «خود».

shab
shab
۱۴۰۲/۰۶/۱۴

گاهی بعضی‌ها با ما جور در می‌آيند،
اما همراه نمی‌شوند،
گاهی نيز آدم‌هايی را می‌يابيم
كه با ما همراه می‌شوند
اما جور در نمی‌آيند.
گاهی اويی را كه دوست می‌داری احتياجی به تو ندارد
زيرا تو او را كامل نمی‌كنی.
تو قطعه گمشده او نيستی،
تو قدرت تملک او را نداری.
گاه نيز چنين كسی تو را رها می‌كند
و گاهی نيز چنين كسی به تو می‌آموزد
كه خود نيز كامل باشی،
خود نيز بی‌نياز از قطعه‌های گم شده.
او شايد به تو بياموزد كه خود به تنهايی سفر را آغاز كنی،
راه بيفتی،
حركت كنی.
او به تو می‌آموزد و تو را ترک می‌كند،
اما پيش از خداحافظی می‌گويد:
شايد روزی به هم برسيم،
می‌گويد و می‌رود
و آغاز راه برايت دشوار است.
اين آغاز، اين زايش،‌
برايت سخت دردناک است.
بلوغ دردناک است،
وداع با دوران كودكی دردناک است،
كامل شدن دردناک است،
اما گريزی نيست.
و تو آهسته آهسته بلند می‌شوی
و راه می‌افتی و می‌روی
و در اين راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می‌شود،
اما آبدیده می‌شوی
و می‌آموزی كه از جاده‌های ناشناس نهراسی،
از مقصد بی‌انتها نهراسی،
از نرسيدن نهراسی
و تنها بروی و بروی و بروی...
شل_سیلوراستاین


+5

Scorrpioon
Scorrpioon
۱۴۰۲/۰۶/۱۳


raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۶/۱۱

وه! که این روزها چقدر با خود روبرو شده‌ام
اندیشیده‌ام
راه رفته‌ام
حرف زده‌ام
نوشته‌ام
و صبوری کرده‌ام...
اما لحظه‌ای به پایان نیاندیشیده‌ام
چرا که برایم
«زندگی با رنج و درک آن»
بسیار زیباتر و دلچسب‌تر است از
«مردگی، بی‌خبری و نزیستن»

raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۶/۱۰

http://www.hamkhone.ir/member/39523/blog/view/313187/%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%D8%B3%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%C2%AB%D8%B5%D8%A8%D9%88%D8%B1%DB%8C%C2%BB/

در ستایش «صبوری»

raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۶/۰۹

مامان!
کاش می‌شد یواشکی قلبم رو بین ظرف ها یا لباس هایی که می‌شوری بذارم
نپرسی چی شده و این لکه‌ها از کجاست،
فقط نوازش کنی و برق بندازی
نو بشه و دیگه نذارم بره جایی که نباید
می‌شه؟!

https://s6.uupload.ir/files/23-08-31_04-22-28-993_lkwz.png

یاغش
یاغش
۱۴۰۲/۰۶/۰۹