دیوار کاربران


raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۷/۰۹

دیواری برای دوستت بنویس...

raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۷/۰۹

دیواری برای دوستت بنویس...

raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۷/۰۹

دیواری برای دوستت بنویس...

raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۷/۰۹

دیواری برای دوستت بنویس...

raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۷/۰۹

برای زندگیت معنایی پیدا کن، اشتیاق ها زود خاموش می‌شوند.

همانطور که غذا می‌خوردم متوجه شدم پسرهای وحید هر سه لاغر با صورت‌های آفتاب سوخته و موهای کوتاه قهوه‌ای با کنجکاوی به ساعت مچی دیجیتالم نگاه می‌کنند.

پسر کوچک در گوش برادرش چیزی گفت؛ برادر سرش را تکان داد. چشم از مچم بر نمی‌داشتند. پسر بزرگتر که فکر کنم ۱۲ سال داشت به عقب و جلو تاب می‌خورد و به ساعتم خیره مانده بود. بعد از اینکه غذا تمام شد از وحید اجازه خواستم که هدیه‌ای به بچه‌هایش بدهم او گفت نه اما وقتی اصرار کردم با بی میلی قبول کرد.

ساعت را از مچم باز کردم و به پسر کوچکتر دادم با کمرویی گفت: تشکر. گفتم ساعت تمام شهرهای دنیا را نشان می‌دهد. پسرها مودبانه سر تکان دادند و ساعت را بین خودشان دست به دست می‌کردند و به نوبت دور مچشان می‌بستند. اما خیلی زود اشتیاقشان از بین رفت و ساعت را روی کفپوش حصیری رها کردند.

رمان بادبادک باز/ خالد حسینی

raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۷/۰۹

این چندمین باری‌ست که خواب می‌بینم؛
از این سو به آن سو می‌دوی
طلب یاری می‌کنی
و هنگامی که دستی به سویت دراز می‌شود، پریشانی‌ات نمی‌گذارد آن را بگیری و آرام شوی

کاش این بار خوابِ زن چپ باشد
خرافه‌ها گاهی نجات‌بخش‌اند!

کاش بعد از هر کابوس، تک‌عطسه‌ای مرا به صبوری وادارد
خرافه‌ها گاهی نجات‌بخش‌اند!

خزان
خزان
۱۴۰۲/۰۷/۰۹

خوش اومدین

ERFAN92
ERFAN92
۱۴۰۲/۰۷/۰۸

می گویند یک انسان فقط به سه چیز برای شادی واقعی در زندگی نیاز دارد
کسی برای عشق ورزیدن، کاری برای انجام دادن و چیزی برای امید داشتن.

raha1374
raha1374
۱۴۰۲/۰۷/۰۷

تا به امروز
خودم رو انقدر قوی، محکم و بزرگ ندیده بودم!
خودم رو تا این حد باور نکرده بودم؛
که همزمان که از شنیدن یک حقیقت بزرگ و متعفن دارم از درون متلاشی می‌شم،
بتونم نیمه پر رو ببینم و بگم من که با چشم خودم ندیدم، پس قبل از هر قضاوتی، صبوری می‌کنم.
بتونم خودم رو کنترل کنم و با احدی در میان نذارم که مبادا راز کسی رو فاش کنم یا آبروش رو ببرم،
چه بسا که اگر حتی با یک نفر حرف می‌زدم، می‌تونستم ذره‌ای از آتش درونم‌رو کم کنم.
نگفتم، ننوشتم
و سعی می‌کنم حتی بهش فکر هم نکنم.

همه رو سپردم به اونی که خیلی بزرگ تر از ما و دردهای بزرگِ تو سینه ما آدم‌هاست،
به اونی که بیشتر از خودم باورش دارم، بلکه آرامش بگیرم...

Fereshteh
Fereshteh
۱۴۰۲/۰۷/۰۶

خجالت میدی خانوووووم