بلاگ كاربران


یک کیلو نارنگی و خیار خریدم, بعد سوار تاکسی های سیدخندان به توپخانه شدم, اولین نارنگی را
پوست گرفتم با اصرار دادم دست راننده, بعد نارنگی بعدی و بعدی و بعدی را پوست می گرفتم می دادم
به سه تا مردی که عقب ماشین نشسته بودند, درست است اولش تعارف می کردند و نمی خوردند اما
من شروع کردم به تبلیغات اینکه نارنگی شیرین است و اگر نخورید از دستتان رفته, یکی از مردهای
عقب شروع کرد خاطره تعریف کردن, راننده هم گفت اتفاقا آقا عین همین انفاق برای من هم افتاده است,
این وسط من عذرخواهی کردم که اگر چاقو داشتم خیارها را هم پوست می گرفتم, راننده چاقو داد دستم.
و یکی از مردها دو سه تا شکلات هم در آورد, راننده هم ضبطش را روشن کرد, ما با تفنن و خنده و
شادی رسیدیم میدان توپخانه, همه لبخند به لب پیاده شدیم, تاکسی جامعه کوچکیست, من محتاج تنوع
و گذرادن متفاوت این روزهایم همستم, چرا توی خیابان همه مان شبیه معلم های ریاضی و فیزیک هستیم؟
چرا انقدر از هم طلبکاریم؟ 

برای شب یلدا انار دون کرده توی تاکسی ها پخش می کنم, با کاسه بلور و گلپر و نمک جای شما خالی,
من به اندازه دایره دورم اطرافم را گرم می کنم, شما توی دلتان می گویید "کسخل" ,

بیایید کسخل باشیم , اطرافمان را گرم کنیم 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


aryan_
ارسال پاسخ

ایول داداش

بی اختیار یاد 80 سالگیه این متن نسبتا طولانی افتادم که از گابریل گارسیا مارکزه

در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می‌دانند، و گاهی اوقات پدران هم.

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می‌كند.

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد؛ بلكه چیزی است كه خود می‌سازد.

در 40 سالگی آموختم ك رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می‌دهیم دوست داشته باشیم.

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می‌افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می‌دهند.

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است.

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می‌توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت‌های خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت‌های بد است.

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می‌كند نارس است، به رشد وكمال خود ادامه می‌دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت می‌شود.

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.

صبا
ارسال پاسخ

جالب بود.
همیشه به این مسئله فکر می کردم که چرا آدم هایی که مدت کمی همراه ما هستن، رو جدی نمی گیرریم...

shantiya
ارسال پاسخ

ziba bud

hafezeh
ارسال پاسخ