بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    خدا.....

  • تعداد نظرات : 2
  • ارسال شده در : ۱۳۹۱/۱۲/۱۵
  • نمايش ها : 427

 

خدا

منم پروردگارت,خالقت از ذره ای نا چیز

صداکن مرا,آموزگار قادر خود را

قلم را, علم را, من هدیه ات کردم

بخوان مارا,منم معشوق زیبایت

منم نزدیکتر از تو به تو

اینک صدایم کن

رها کن غیر ما را, سوی ما باز ای

منم پروردگار پاک و بی همتا

منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل, پروردگارت با تو می گوید

" تو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد"

بساط روزی خود را به من بسپار,

رها کن غصه  یک لقمه نان و آب فردا را

تو راه بندگی طی کن

عزیزم من خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا بر خود

به اشکی یا خدایی...

میهمانم کن که من چشمان اشک آلودت را دوست می دارم

طلب کن خالق خود را,

بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق می شوی بر ما

و عاشق می شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم آهسته می گویم

"خدایی عالمی دارد"

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسب های خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن,تکیه کن بر من

قسم بر روز,هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور

رهایت من نخواهم کرد

بخوان مارا

که میگوید که تو خواندن نمی دانی؟

تو بگشا لب...

تو غیر از ما خدای دیگری داری؟

رها کن غیر مارا, آشتی کن با خدای خود

تو غیر از ما چه می جویی؟

 تو با هر کس بجز با ما چه می گویی؟

و تو بی من چه داری؟

هیچ!

بگو با من چه کم دارم عزیزم؟

هیچ!

هزاران کهکشان و کوه و دریا را و خورشید و گیاه و نور و هستی را

برای جلوه خود افریدم من,ولی وقتی تو را من آفریدم

بر خودم احسنت می گفتم

تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والا ترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو, چیزی چون تو را کم داشت

تو ای محبوبتر مهمان دنیایم

نمی خوانی چرا ما را؟؟؟

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی,

ببینم, من تو را از درگهم راندم؟

اگر در روزگار سختیت خواندی مرا

اما به روز شادیت, یک لحظه هم یادم نمی کردی

به رویت بنده من, هیچ آوردم؟

که می ترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود

آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت, خالقت

اینک صدایم کن مرا با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم لیک,

غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

" غریب این زمین خاکیم"

آیا عزیزم حاجتی داری؟

تویی از ما کنون برگشته اما کلام آشتی را تو نمی دانی

ببینم,چشمهای خیست آیا گفته ای داری؟

بخوان مارا

بگردان قبله ات را سوی ما اینک وضویی کن

خجالت می کشی از من؟... بگو

جز من کسی دیگر نمی فهمد, به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است برای درک آغوشت

شروع کن, یک قدم با تو,تمام گامهای مانده اش با من

تمام گامهای مانده اش با من...

 

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


мя_κıпɢ
ارسال پاسخ

خدا