ƤƛƦӇƛM
۱۳۹۳/۰۱/۱۵
من شکستم به روی خود نیاوردم.....
میدانستم آزارم میدهی
تو باور نکن مثل همه چیز هایی که باور نکردی مثل همه چیز هایی که فراموش کردی این را هم فراموش کن
تو با غروب خورشید حرف هایت را فراموش کردی مرا گیج تنها رها کردی و با کوله باری غم در انتظار با تو بودن تنها گذاشتی
من شکستم تو صدای شکستنم را شنیدی اما این را هم فراموش کردی
تو صدای پاره پاره شدن وشکست قلبم را شنیدی اما خودت را به نشنیدن زدی در این نشنیدن فرو رفتی و هم نشینی خوب برای دیگران شدی
تو باور نکن اما من آزردگیم را پنهان میکنم در خود میشکنم تو این چهره ی شاد را باور نکن من از غمگین کردن دیگران بیزارم لبخند پوچم تنها چیزی است که به نزدیکانم دلگرمی میدهد
میدانی چرا از جانم گذشتم؟
تو باور نکن اما من با خدا جنگیدم تا فراسوی مرگ پیش رفتم و همان لحظه که داشتم از این زمانه راحت میشدم در دنیا چشم گشودم چه ابلهانه فکر کردند مرا نجات داده اند چه پوچ اشک شوق میریختند و از خدا ممنون بودند بی آنکه صورت غرق در اشک مرا ببینند که چه ناراحت بودم از حکمی که برای من برای زندگی و زنده بودنم بریده شد
این قدر غصه هایم را در گورم دفن کرده ام که دیگر پر شده و جایی برای جسدم هم نیست میدانی چرا از زندگیم هم گذشتم؟میخواستم فرصت بیشتر آزار دادنم را به تو ندهم
تو باور نکن اما من در خود شکستم میدانستم به تو نمیرسم اما چه ابلهانه اندیشیدم که تو نیز این شب ها را وفادار بودی چه احساس پوچی بود این باور و تو در آخر نیز این احساس را بازی دادی و بر قلبم برچسب احساساتی بودن را مهر کردی
تو زخم هایم را ندیده بودی تو نمیدانی من چه میکشم
تو ندانستی که این قلب چقدر غصه خورد از بی حاصلی و خیانتت
تو ندانستی پایبند تو ام به سادگی ام خندیدی
تو نشکسته بودی همه حال مرا میدانستند اما تو باز مرا شکستی
از خودم
|