بلاگ كاربران
بگفتا یکی مادری دل پریش
سخنها به فرزند ناباب خویش
که بنگر تو ای سرو والای من
شده چون کمان قد رعنای من
به پای تو بس خون دل خورده ام
به پروردمت گر چه پژمرده ام
در آغوش من سر بسی هشته ای
که اینگونه سرو روان گشته ای
خمیدم قد از محنت روزگار
مبادا که بینم تو را بی قرار
اگر خار بر پای تو می خلید
ز چشمان من خون دل می چکید
و گر یک دمی می شدی ناتوان
بلایت طلب می نمودم به جان
به هنگام خوابت نگهبان بدم
ز بی خوابیت بس پریشان شدم
به گهواره ات نغمه ها چون هزار
بخواندم بسی در دل شام تار
ز هر خنده ات غنچه های امید
به باغ دلم روز و شب می دمید
نهال امیدت به دل بود و بس
که در پیریم یار باشی و کس
چرا غافل از مهر مادر شدی
به جای نکویی تو کافر شدی
به تو شیره ی جان خود داده ام
برای امیدی تو را زاده ام
کنون دست من گیر ای بی وفا
که در خردیت من نکردم جفا
به پای تو عمرم نمودم تلف
ندانم چرا گشته ای نا خلف
اگر که نباشم ز دستت رضا
نبخشد تو را بی رضایم خدا
مکانت نباشد بهشت برین
چو مادر نگوید به تو آفرین
چو در حق مادر شوی حق شناس
بگویی ز پندت " بیاتی " سپاس
قربونت برم
مرسی
تشکر
عالی
نه درد دستت............20
داداش گلم ممنونم که زحمت کشیدی
سلامتی پدر و مادرا خوب
عالی
نه درد دستت............20
goooooooooooooooooooooooooood