بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
قصه دل مادربزرگ
- تعداد نظرات : 4
- ارسال شده در : ۱۳۹۵/۰۶/۲۴
- نمايش ها : 236
مادر بزرگ تعریف میکرد :
نمك، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتى با نمك سنگ مىخواباندیم تا كمكم شورى بگیرد
غذا را چند ساعتى روى شعلهى ملایم چراغ خوراكپزى مىنشاندیم تا جا بیفتد
یخكرده و تكیده كنار علاءالدین و والور مىنشستیم تا جانمان آرام گرم شود
عكسِ یادگارىِ توى دوربین را هفتهاى، ماهى به انتظار مىنشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود
آهنگِ تازهى آوازهخوان را صبر مىكردیم تا از آب بگذرد و كاست شود و در پخشِ صوت بخواند
قلك داشتیم؛ با سكهها حرف مىزدیم تا حسابِ اندوخته دستمان بیاید
حلیم را باید «حلیم» مىبودیم تا جمعهى زمستانى فرا رسد و در كام نشیند
هر روز سر مىزدیم به پستخانه، به جست و جوىِ خط و خبرى عاشقانه، مگر كه برسد
گوش مىخواباندیم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب: شبى، نیمه شبى، بامدادى، گاهى، بىگاهى؛
انتظار معنا داشت
دقایق «سرشار» بود
هر چیز یك صبورى مىخواست تا پیش بیاید
زمانش برسد. جا بیفتد. قوام بیاید: غذا، خرید، تفریح، سفر، خاطره، دوستى، رابطه، عشق
....."انتظار" مارا قدردان ساخته بود
nice
خیلی قشنگ و عالی
متشکر
متن خیلی خوبی بود کاملآ درسته....
بسیار بسیار زیباااااااااااااا