بلاگ كاربران


  • قصه دل مادربزرگ

  • مادر بزرگ تعریف میکرد   : نمك، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتى با نمك‌ سنگ مى‌خواباندیم تا كم‌كم شورى بگیرد غذا را چند ساعتى روى شعله‌ى ملایم چراغ خوراك‌پزى مى‌نشاندیم تا جا بیفتد  یخ‌كرده و تكیده كنار علاءالدین و والور مى‌نشستیم تا جان‌مان آرام گرم شود  عكسِ یادگارىِ توى دوربین را هفته‌اى، ماهى به انتظار مى‌نشستیم …
  • جمله ای از دکتر شریعتی

  • مردمـ ڪـشور منـ ، با نفرتـــ بـیشتری بـ؎ صحنـﮧی بوسیـב לּ دو عاشق نگاه میـﮯڪننـב  تا صحـنــﮧی اعـבام ... با چنین مردمـﮯ زندگـﮯ בرבناڪ است  !!! [دڪـتر علـﮯ شریعتـﮯ]