توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
.... یه نفر تعریف می کرد
- تعداد نظرات : 22
- ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۷/۱۷
- نمايش ها : 985
سال 82-83 یه دوست دختر داشتم که فوق العاده شکاک و الکی بد بین بود که بعدها متاسفانه همسرمم شد،بگذریم اون موقع من دانشجوی بیرجند بودمو اون خانم کرج بود،یه شب که تو اتوبوس بودم که بیام کرج ساعت 2 نصفه شب زنگ زد بهم گیر که الا و بلا تو دروغ میگی تو اتوبوسی و داری میای معلوم نیست الان خونه ی کدومیکی از رفیقاتی منم که قاطی کرده بودم دیدم هیچ راهی نداره به این دیوونه بفهمونم .بغل دستم احسان یکی از دوستام نشسته بود دست به دامنش شدم که احسان جان عزیزت یه کاری بکن وگر نه فردا برسیم بد بختم احسانم نامردی نکرد یهو داد زد جمــــــــــال محمد و آل محمد صلوات یهو همه مسافرا از خواب پریدن و اولین ایست بازرسی وسط کویر یه جایی به اسم خوربیابانک از اتوبوس انداختنمون پایین!!!!!
نظرات دیوار ها
tnx
u
tnx
u
tnx
u
مرسی
خاطره جالبی بود اگر چه کمی هم بد تمام شد ...
مرسی
مرسی ترسیدما واقعاااااا
مرسی داداش
mrC
به این میگن بدبختی در اوج
دستشون درد نکنه!!!!!
خیلی بامزه بود مرسی .
خخخخخخخخخ با حال بود
jaleb BoOod
MRC
هههههه
مرسی جالب بوود
هه
بیچاره
هههههههههههههه
باحال بوود ممنون