بلاگ كاربران


سال 82-83 یه دوست دختر داشتم که فوق العاده شکاک و الکی بد بین بود که بعدها متاسفانه همسرمم شد،بگذریم اون موقع من دانشجوی بیرجند بودمو اون خانم کرج بود،یه شب که تو اتوبوس بودم که بیام کرج ساعت 2 نصفه شب زنگ زد بهم گیر که الا و بلا تو دروغ میگی تو اتوبوسی و داری میای معلوم نیست الان خونه ی کدومیکی از رفیقاتی منم که قاطی کرده بودم دیدم هیچ راهی نداره به این دیوونه بفهمونم .بغل دستم احسان یکی از دوستام نشسته بود دست به دامنش شدم که احسان جان عزیزت یه کاری بکن وگر نه فردا برسیم بد بختم احسانم نامردی نکرد یهو داد زد جمــــــــــال محمد و آل محمد صلوات یهو همه مسافرا از خواب پریدن و اولین ایست بازرسی وسط کویر یه جایی به اسم خوربیابانک از اتوبوس انداختنمون پایین!!!!!

نظرات دیوار ها


amitis_love
ارسال پاسخ
amitis_love
ارسال پاسخ
amitis_love
ارسال پاسخ
tanhaa21
ارسال پاسخ


مرسی

sayeh
ارسال پاسخ


خاطره جالبی بود اگر چه کمی هم بد تمام شد ...

mahdi2013
ارسال پاسخ

مرسی

sahell2022
ارسال پاسخ


مرسی ترسیدما واقعاااااا

(:
ارسال پاسخ

مرسی داداش

Shoele
ارسال پاسخ



mrC

VaReSh
ارسال پاسخ

به این میگن بدبختی در اوج

yasmin4260
ارسال پاسخ

دستشون درد نکنه!!!!!

sidarta
ارسال پاسخ

خیلی بامزه بود مرسی .

hafezeh
ارسال پاسخ

خخخخخخخخخ با حال بود

NIYAYESH
ارسال پاسخ



jaleb BoOod

MRC

مريم
ارسال پاسخ
Mahsa1995
ارسال پاسخ

هههههه
مرسی جالب بوود

hegmatane
ارسال پاسخ

هه

saz12
ارسال پاسخ
sokoot
ارسال پاسخ

بیچاره

sajad13
ارسال پاسخ

هههههههههههههه

shahrooz005
ارسال پاسخ

باحال بوود ممنون

ORMAJD
ارسال پاسخ