بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    امید

  • تعداد نظرات : 2
  • ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
  • نمايش ها : 136

تنها نجات یافته کشتی غرق شده، به ساحل  جزیره ای دور افتاده، افتاده بود.او هر روز را به امید کشتی نجات،در ساحل به تماشا می نشست.سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها كلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید


اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود،از دور دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.از شدت خشم و اندوه در جا خشك اش زد.فریاد زد.خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟ووو


صبح روز بعد با صدای بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید.كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته و حیران بود.نجات دهندگان می گفتند:خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


ѕнєуɗα
ارسال پاسخ

لایک

sharloot
ارسال پاسخ

baaaaaaale
like